دیگر به کار نخواهم رفت!

به ظاهر، این فقط یک جمله‌ی ساده است. اما برای من، شبیه یک ضربه بود؛ مثل این‌که همه‌چیز از درون فرو بریزد، چیزی تا عمق دل آدم نفوذ کند و دلی را بلرزاند، درختی را از ریشه بکند و دوباره با شوکی عمیق، سر جایش بگذارد. این جمله همان‌قدر تکان‌دهنده بود.

در این‌جا، روایتی از آخرین روز کاری دختری را در شرایط سیاه کابل بازگو می‌کنم.

من در بخش آنلاین یکی از رسانه‌های معتبر در کابل کار می‌کردم. در دل تاریکی و ترسِ حاکم بر کابلِ طالب‌زده، کار برایم مثل پناهگاه بود. میان تمام دردها، ناامنی‌ها، دلهره‌ها، ترس‌ها، اضطراب‌ها و سردرگمی‌ها، تنها چیزی که محکم و وفادار کنارم ایستاده بود، کارم بود. حتی وقتی مریض می‌شدم، خودم را به دفتر می‌کشیدم. کار شده بود همدمم، شده بود دنیای کوچکی که در آن فراموش می‌کردم در چه جهنمی زندگی می‌کنم.

برای دختری که با هزار دشواری این رشته را در دانشگاه دولتی به پایان رسانده بود، کار در معتبرترین رسانه افغانستان، چیزی شبیه به یک رؤیای شیرین بود؛ مثل رؤیای پرواز برای پرنده‌ای در قفس.

اما آن آخرین روزی که به سر کارم می‌رفتم، حس عجیبی داشتم. شبیه موریانه‌ای که به جان تنه درخت افتاده باشد. احساس می‌کردم با همه‌چیز باید خداحافظی کنم؛ اما با تمام وجود کار کردم، غرق در وظیفه‌ام بودم.
تا این‌که تلفن زنگ زد. از منابع بشری بود. صدایش خشک و بی‌احساس بود. گفتند به دلیل مشکلات مالی دیگر امکان ادامه همکاری ندارند.
صدای او برایم مثل فرمان شلیک بود؛ انگار اسیری را با دستان بسته، از پشت به رگبار می‌بندند.

نخستین لحظات شنیدن این خبر برایم شوکه‌کننده و غیرقابل باور بود. مثل کسی که از کابوسی وحشتناک بیدار می‌شود، اما نمی‌داند که آن کابوس هنوز تمام نشده.
وقتی قرار شد کارت خبرنگاری‌ام را تحویل بدهم، لحظه‌ای بود که احساس کردم تکه‌ای از وجودم را از تنم جدا کرده‌اند. انگار سربازی‌ام خسته تمام شده و باید اسلحه‌اش را زمین بگذارد.

کارت را که تحویل دادم، حس کردم دستم خالی‌ست؛ اما دلم خالی‌تر بود. نه رویایی مانده بود و نه هیجانی.
سال‌ها پیش، از همان صنف اول دانشگاه، برای رسیدن به این لحظه‌ رؤیا می‌بافتم. می‌خواستم خبرنگاری باشم که صدای مردم است، که صدای در گلو مانده‌ی ملت را بلند می‌کند. اما حالا، در کمال ناباوری، باید کارت هویت خبرنگاری‌ام را تحویل می‌دادم.

این حس، آن‌قدر سنگین بود که سقوط کابل دوباره جلوی چشمانم زنده شد. شبیه مرده‌ای که یک‌بار زنده شده و دوباره می‌میرد.

حس آن روز، تنها در حد بغض نبود. حسی بود خاموش، بی‌صدا، پژواکی که در دلم می‌پیچید.

درها یکی‌یکی بسته شدند.
من که هر صبح ساعت شش از خانه بیرون می‌زدم و ساعت چهار، خسته اما خوشحال برمی‌گشتم، حالا یک هفته است که در خانه‌ام. اما خانه هم دیگر خانه نیست. فقط جایی‌ست که در آن، بیکاری را زندگی می‌کنم.

برای دختری که با هزار زحمت درس خوانده، تجربه کاری دارد، برای دختری که دلش می‌خواست صدای مردم باشد، حالا شبیه یک جسم خسته است که روحش از تن جدا شده.
در کنج اتاقی نشسته، به در نگاه می‌کند. نه حال و حوصله کتاب‌خواندن دارد، نه انگیزه‌ی کاری دیگر. فقط شوک است، فقط نا‌آشنایی با دنیایی که تا دیروز با آن زندگی می‌کرد.

کنار پنجره می‌نشینم. ساعت‌ها به رفت‌وآمد آدم‌ها خیره می‌شوم؛ کسانی که باعجله، با فکر، با خستگی، از خیابان عبور می‌کنند.
یکی می‌دود، دیگری قدم‌آهسته می‌گذارد.
شش مرد با لباس آبی، پنجاه نفر با پیراهن تنبان، صد نفر با لنگی و کفش‌هایی با رنگ‌های متفاوت.
دخترانی با برقع، زنانی که کودکان‌شان را در بغل گرفته‌اند و با یک دست نان حمل می‌کنند.

همه این‌ها بخشی از روزمرگی شده‌اند، اما برای من، همه چیز پوچ شده. زمان هم، مثل من، خسته است.

می‌بینم آدم‌هایی را که با صدای زنگ ساعت بیدار می‌شوند و با شوق به سوی کار می‌روند. اما من، از همه‌شان جا مانده‌ام.
گاهی ناخودآگاه زودتر بیدار می‌شوم، نگران این‌که مبادا خبری را از دست داده باشم.

با این‌حال، یک چیز هنوز در من زنده است: خبرنگاری.
چیزی که مثل خون در رگ‌هایم جریان دارد.
چیزی که مرا ساخته، برایم هویت داده و هزاران خاطره تلخ و شیرین را به من هدیه کرده.

این حرفه را با دل خونین پذیرفته‌ام؛ با همه نگرانی‌ها، با تمام خطراتی که دارد. با همه سختی‌هایی که با آن مواجه بوده‌ام، باز هم برایم غرور آفرین بوده است. من با این حرفه زندگی کرده‌ام.

حس می‌کنم عمرم را وقف این راه کرده‌ام؛ وقف نوشتن، شنیدن صداهای خاموش، روایت دردهای نادیده.
حالا، حتی اگر بیکار باشم، حتی اگر در خانه بنشینم، هنوز امید دارم که با قلمم، با حسم، با تمام وجودم، بتوانم کمک کنم.

صدای دکمه‌های کیبورد، که برای دیگران شاید آزاردهنده باشد، برای من مثل صدای پرندگان در جنگل است، مثل سرود ملی در کشوری آزاد.
من این حرفه را دوست دارم.

شاید این بیکاری، پایان نباشد؛ شاید آغازی باشد برای نوشتن روایت‌هایی تازه‌تر. آغازی برای زندگی جدی‌تر، پرداختن به حاشیه‌هایی عمیق‌تر.
برای بیدار کردن صداهای خفته، برای دختران این سرزمین، برای مظلومانی که در سکوت فرو رفته‌اند، برای کارگران خسته، برای تشنگان عدالت، برای دردهای این خاک.

شاید این فقط یک پایان نباشد شاید شروعی باشد، قوی‌تر از همیشه.