من یکی از دانش‌جویانی هستم که از تحصیل محروم شده و طالبان آرزوهایم را مانند برگ‌های خشکیده در باد پراکنده کرده‌اند. روزی با امید و اشتیاق در صحن دانشگاه کابل قدم می‌زدم و امروز در گوشه‌های ناامیدی شهر کابل با رویاهای نافرجامم زندگی می‌کنم. من در زمان حاکمیت نظام جمهوری در کشور با علاقه‌ای سرشار به تحصیل و زندگی ادامه می‌دادم، اما طالبان آمدند و دروازه‌ی دانشگاه و آزادی را به رویم بستند. در این جوانی، زمانی که باید پرواز می‌کردم، لشکر زن‌ستیز طالبان بال‌هایم را شکست. اما من هنوز نفس می‌کشم، هنوز زنده‌ام و همین زنده‌ماندن در دل تاریکی یعنی ایستادن در برابر ناملایمت‌های گروه‌های ضد انسانی.

نام من صوفیا صبور است، دختر ۲۲ ساله از کابل. من از مکتب رابعه بلخی فارغ شدم و تا پیش از آمدن طالبان به کشور، دانش‌جوی دانشگاه کابل بودم. از روز سقوط کابل تاکنون که چهار سال از حاکمیت طالبان بر کشور می‌گذرد، خاطره‌های تلخی دارم. روز سقوط کابل را به درستی به خاطر دارم. صبح آن روز شبیه روزهای دیگری نبود، آفتاب تازه بالا آمده بود، اما انگار نور آن مانند طلوع‌ روزهای تابستانی نبود. من آماده‌ی رفتن به دانشگاه بودم که ناگهان صدای خبر عاجل از تلویزیون طلوع بلند شد. وحید احمدی، گوینده‌ی خبرهای طلوع، در خبر عاجل گفت: «رییس‌جمهور فرار کرد… طالبان وارد کابل شدند.» همه در خانه بی‌حرکت ماندیم. مادرم دست بر پیشانی گذاشت و فقط زیر زبان می‌گفت، خدا خیر پیش بیارود.

من به سمت بالکن دویدم و بالای کوچه مثل رود‌ جاری از آدم‌ها شده بود. همه با عجله به طرف خانه‌های‌شان می‌دویدند. هیچ موتر، ملی‌بس یا صدای عادی به گوش نمی‌رسید. هر طرف صدای پا و ترس‌وهراس می‌پیچید. آن لحظه احساس کردم دیگر هیچ آینده‌ای وجود ندارد. ما که خانه‌‌ی ما در کوچه‌ی داکتر عبدالله عبدالله بود، ترس بزرگی داشتیم. همیشه گمان می‌کردیم طالبان نخستین حمله را به این منطقه انجام خواهند داد.

همه‌ی سربازانی که در ورودی کوچه مستقر بودند، یک‌باره ناپدید شدند. لباس‌های نظامی‌شان را کنار گذاشتند، سلاح‌های‌شان را در غرفه‌ها رها کردند و هر کدام پراکنده به سوی ولایت‌های خود رفتند. همه‌شان بی‌سامان، آشفته و فراری بودند. همان ‌طور شب فرارسید. ساعت یک شب بود، اما خواب به چشمانم نمی‌آمد. مادرم در بستر بیماری با گریه و زاری به خداوند دعا می‌کرد و همه‌ی ما در دل ترس بزرگی داشتیم. پدرم به عنوان انجینیر در بند برق در منطقه‌ی ماهیپر وظیفه داشت و نمی‌توانست کارش را رها کند و به کابل برگردد. از یک‌سو ترس طالبان بر جان ما سایه انداخته بود و از سوی دیگر بیم این ‌که مبادا طالبان پدرم را از بین ببرند.

آن شب تا صبح‌ بیدار ماندیم، اشک می‌ریختیم و با گریه دعا می‌کردیم که پدرم سالم خانه بازگردد. نزدیک‌های نیمه‌شب ناگهان پیامی از یکی از دوستان مکتبم رسید. او از هند نوشته بود: «صوفیا کجا هستی؟ زود برخیز و برو میدان هوایی کابل. همه را خارج می‌برند.» هرچند باورم نمی‌شد، اما دوستم پی‌هم تأکید می‌کرد و می‌گفت ماما و خانم مامایش همین حالا در میدان هوایی‌ هستند و قرار است با طیاره‌های امریکایی خارج از کشور بروند.

با دل ناآرام سراغ خواهر بزرگم رفتم و گفتم: «برخیز برویم میدان هوایی! ببین، همه را خارج می‌برند.» خواهرم با عصبانیت جواب داد: «آرام باش احمق! درحالی که جان پدر ما در خطر است، تو می‌خواهی با دیدن یک ویدیوی صفحه‌ی مجازی نیمه‌شب به میدان هوایی بروی؟» شب با همین کشمکش گذشت. صبح که شد، خبرها را شنیدیم و متوجه شدیم که این موضوع واقعیت داشته. چندین طیاره پرواز کرده بودند و صدها نفر را به کشورهای مختلف منتقل کرده بودند. من با حسرت به خواهرم نگاه کردم. هنوز درگیر این فکر بودیم که اگر می‌رفتیم چه می‌شد که ناگهان دروازه باز شد و پدرم داخل آمد.

لحظه‌ای بود پُر از آرامش و شادی. همه‌‌ی ما گریه می‌کردیم، اما این ‌بار از خوشی. شکر کردیم که پدرم سالم به خانه رسیده است. همین گونه روزها گذشت و من دیگر از خانه بیرون نشدم. برای ماه‌ها فقط سقف خانه، پنجره‌ی اتاق و دیوارهای سرد را تماشا می‌کردم. احساس می‌کردم تمام شهر خالی شده است. گاهی از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم؛ تنها طالبان بودند که با موترهای نظامی‌شان در جاده‌ها می‌گشتند. در آن روزها، بارها به خودم گفتم: «آیا همه رفته‌اند؟ آیا من و خانواده‌ام تنها در کابل مانده‌ایم؟» حتی وقتی صدای اذان به گوشم می‌رسید، فکر می‌کردم این صدا هم از گذشته مانده است.

در کنار این همه، دانشگاه کابل برای من مانند یک خانه‌ی دوم بود. آن جا یاد گرفته بودم حرف بزنم، بنویسم، رویا ببافم و باور کنم که آینده‌ی روشن وجود دارد. اما با بسته‌شدن دروازه‌های دانشگاه، همه‌ی آن رویاها مثل شیشه شکست و دود شد. هنوز یادم است بعد از آمدن طالبان به افغانستان، روزی که دوباره بعد از هشت ماه دروازه‌های دانشگاه باز شد، اشک در چشمانم جمع شده بود. حس می‌کردم بال پیدا کردم، اما این شادی کوتاه بود. بار دیگری طالبان دروازه‌ی دانشگاه‌ها را بستند و این ‌بار مطمین شدم بال‌های ما برای همیشه شکسته است.

وقتی هم‌صنفیانم (پسران) از دانشگاه فارغ شدند و عکس‌های فراغت‌شان را دیدم، لبخند زدم؛ چون می‌دانستم آینده‌ی کشور دست نسل ماست. اما در دل، غم سنگینی وجود داشت این که من هم باید کنارشان می‌بودم، اما نبودم. یک سال دیگر گذشت؛ سالی پُر از افسردگی و ناامیدی تا این که یکی از دوستانم زنگ زد و گفت: «صوفیا، چرا در انستیتوت‌های طبی شامل نمی‌شوی؟» در آغاز بی‌میلی رفتم و ثبت‌نام کردم. حالا در رشته‌ی قابلگی درس می‌خوانم. این مسیر، هرچند پُرمشقت است، اما دوباره مرا به زندگی برگرداند.

با خودم عهد کردم اگرچه آرزوهایم بارها شکسته‌اند، اما هر بار دوباره برخیزم. اما انسان همیشه دنبال راهی برای زنده‌ماندن است. من هم کم‌کم جرأت کردم دنبال کار رفتم یک‌ بار به اداره‌ی یکی از مکاتب خصوصی مراجعه کردم، اما چون پشتو بلد نبودم، دست رد زدند. آن ‌وقت بود که فهمیدم حتی زبان می‌تواند برای ما دختران سد راه شود. با آن همه ناامیدی، شغلی در یک مکتب خصوصی پیدا کردم. وقتی نخستین‌ بار مقابل شاگردان ایستادم، حس کردم هنوز می‌توانم موثر باشم. معاش ناچیز بود؛ تنها چهار هزار افغانی در ماه، اما آن نگاه‌های مشتاق شاگردانم ارزش همه‌چیز را داشت.

در کنار درس‌های قابلگی، دوباره تدریس را آغاز کردم. این بار برای دخترانی که مثل من، پشت درهای دانشگاه مانده بودند. وقتی به چشمان آن‌ها نگاه می‌کنم، می‌بینم که چطور امیدشان خاموش شده. وظیفه‌ی خود می‌دانم که شمعی در دل‌شان روشن کنم. تدریس برایم فقط درس‌دادن نیست. هر جمله‌ای که به زبان می‌آورم، پیامی است: «هنوز می‌شود ایستاد، هنوز می‌شود جنگید.» یاد گرفته‌ام که معلم بودن یعنی دل‌ها را به هم پیوند زدن.

اما تلخی زندگی همچنان در جایش باقی است. پدرم تقاعد کرده و بیکار است. من باید بخشی از بار هزینه‌های خانواده را به دوش بکشم. معاش اندک من برای خانواده کافی نیست. برادران و خواهرانم هنوز کوچک‌اند. هر روز فکر می‌کنم: «آیا این همه سختی ارزش دارد؟»

من، دختری هستم که سقوط کابل را دیدم، مسدود شدن دانشگاه به روی دختران را تجربه کردم، با ناامیدی جنگیدم و بارها شکست خوردم، اما هر بار دوباره برخاستم. من باور دارم که هر سقوطی، مقدمه‌ای است برای پرواز دوباره.