در دل کوه‌های سر به فلک کشیده‌ی کابل بال‌های آرزوهایم را گشودم تا بر فراز آسمان پرواز کنم، اما تقدیر سرزمینم را به کام سقوط کشاند. با سقوط کابل نه تنها سرزمین؛ بلکه خانه‌، امید و تلاش‌هایم فروریختند، اما هرگز رویای پرواز را رها نکردم و هنوز تلاش می‌کنم در این رشته‌ی ورزشی ثابت‌قدم بمانم.

من لیدا حضوری هستم و ۳۰ سال سن دارم. در ولسوالی درواز ولایت بدخشان زاده شده‌ام و در زمان جمهوریت با خانواده‌ام به کابل آمدم و تا یک سال پس از سقوط در پایتخت زندگی می‌کردم. پس از پایان دوره‌ی مکتب وارد دنیای خبرنگاری شدم. من از رشته‌ی ژورنالیسم از انستیتوت رسانه‌ای «نی» فارغ شده‌ام و هم‌زمان در ورزش «پاراگلایدینگ» فعالیت دارم. افتخار دارم که نخستین دختر افغان در این رشته‌ی ورزشی هستم.

در دوره‌ی جمهوریت و تا پیش از سقوط کابل به دست طالبان، در کنار ورزش به ‌عنوان خبرنگار وظیفه اجرا می‌کردم و از زندگی‌ام به کلی راضی بودم. خوشحال بودم که در حال پیشرفت هستم و آرزوهای زیادی در سر داشتم، اما متأسفانه همه‌ی آن آرزوها ناتمام باقی ماندند و کابل سقوط کرد.

روز سقوط کابل، در خانه بودم که خبر رسیدن طالبان به پایتخت به گوشم رسید. اصلاً باورم نمی‌شد، اما سرانجام پی بردم که این واقعیت است. سه روز تمام از شدت ترس و وحشت حتی جرأت نداشتم از خانه بیرون بروم و از دریچه‌های خانه بیرون را نگاه کنم. آن روزها مانند کابوس هولناک بود که هنوز یادکردنش مرا می‌آزارد. بعد از سه روز نخستین کاری که کردم، فکر فرار از کشور بود. چون من خبرنگار بودم و ورزشکار، برادرم نیز با نیروهای امریکایی کار می‌کرد و به شدت زیر تهدید طالبان قرار داشتیم.

یادم است در هفته‌های نخست سقوط کابل، طالبان چندین ‌بار به خانه‌ی ما هجوم آوردند. آن‌ها فکر می‌کردند که من خلبان طیاره هستم، درحالی ‌که تنها یک خلبان پاراگلایدر بودم. فکر کنم مردم منطقه مرا به طالبان به عنوان خلبان نظامی معرفی کرده بودند. همین سبب شد که مجبور شویم چندین بار خانه‌ خود را تغییر دهیم.

در مدتی که پس از سقوط در کابل بودم، متوجه شدم که در حاکمیت طالبان، چیزی به نام زندگی در افغانستان وجود ندارت. تنها ترس، استرس، ناامیدی و بی‌سرنوشتی است که بر زندگی اجتماعی مردم حاکمیت دارد. در چهره‌های مردم ناامیدی را به ‌خوبی می‌توان دید. پس از یک سال تحمل این وضعیت، با سختی زیاد توانستم با خانواده از افغانستان بیرون شوم و وارد پاکستان شوم.

عبور از مسیر تورخم بسیار دشوار و پُر از ترس بود. تورخم نامی است که با شنیدنش آدم دچار استرس می‌شود؛ چون آن سوی مرز آغاز مهاجرت و بی‌سرنوشتی است. من با خواهر و برادرم وارد پاکستان شدیم و بعد از مدتی با خواهرم تنها در این جا ماندیم. وقتی تازه به پاکستان آمدم، شش ماه تمام به دلیل استرس و ناآرامی شدید زیر مراقبت داکتر قرار داشتم. زندگی در پاکستان ساده نیست؛ به ‌ویژه وقتی مهاجر غیرقانونی باشید. اجازه تحصیل و کار ندارید و همیشه ترس اخراج اجباری از این کشور شما را همراهی می‌کند.

با وجود این دشواری‌ها در غربت، دوباره به ورزش برگشتم و در رشته‌ی پاراگلایدینگ پیشرفت کردم، اما شغلم را به عنوان خبرنگار، از دست دادم. همچنان نتوانستم تحصیل را ادامه دهم و این موضوع یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های من و خواهرم است.

با این همه، زندگی در پاکستان نسبت به وضعیت حاکم در افغانستان، بهتر است. حد اقل امنیت جانی در این کشور وجود دارد. زمانی که در افغانستان بودم، بارها از شماره‌های ناشناس تماس دریافت می‌کردم و افرادی پشت خط مرا تهدید می‌کردند. مجبور شدم شماره‌های تماسم را دور بیندازم. زیر سایه حاکمیت طالبان هیچ دختری احساس امنیت نمی‌کند، به ویژه دخترانی مثل من که سال‌ها برای کشور تلاش کرده‌اند تا الگویی برای دختران دیگر باشند. در آن زمان اگر مقاومت می‌کردم، باید پشت میله‌های زندان می‌رفتم. در اواخر سال ۲۰۲۲ میلادی با یکی از دشوارترین تصمیم‌های زندگی افغانستان را ترک کردم؛ تصمیمی پُر از درد، اما از روی اجبار. می‌دانستم اگر در داخل کشور بمانم، آینده‌ام تباه خواهد شد. امروز در پاکستان، هرچند زندگی پُر از چالش است، اما به خودم یادآوری می‌کنم که باید قوی بمانم. من باور دارم مسیر طولانی است، اما نباید تسلیم شد. زندگی بدون تلاش و صبر ممکن نیست.

آرزو دارم در جهانی زندگی کنیم که هیچ انسانی به خاطر جنسیت، ملیت یا باورهایش احساس ناامنی و بی‌عدالتی نکند. من یک دختر افغانم که با وجود تمام سختی‌ها، هنوز به پرواز باور دارم. پیام من به جهان این است که هرگز رویای‌تان را رها نکنید، حتی اگر شرایط ناعادلانه باشد. من هنوز به آسمان چشم دوخته‌ام و باور دارم هیچ سقوطی نمی‌تواند مانع پرواز دوباره‌ی رویاهایم شود.