چهار سال از بازگشت طالبان به قدرت در افغانستان می‌گذرد و در این مدت، همه آن‌چه به ‌عنوان امید، رویا و دستاورد برای نسل من وجود داشت، یک‌به‌یک از بین رفته است. افغانستان امروز دیگر شباهتی به سرزمینی که در کودکی می‌شناختم، ندارد. کوچه‌های پرهیاهوی هرات، مکتب‌هایی که دختران در آن‌ها با شوق درس می‌خواندند، دانشگاه‌هایی که روزنه‌ای برای آینده‌ی روشن می‌گشودند و حتی صدای خنده‌ی کودکانی که با بازی‌های کودکانه‌شان امید را زنده می‌کردند، همه خاموش و سرد شده‌اند.

طالبان نه ‌تنها شهرها را تسخیر کردند؛ بلکه بر قلب‌ها و ذهن‌ها نیز سایه انداختند. زنان و دختران دوباره به حاشیه رانده شدند و آزادی‌های حداقلی که طی دو دهه به دست آمده بود، یک‌باره نابود شد.

من، نگینه حبیب‌زاده، نویسنده و فعال حقوق زن، اکنون ۲۴ سال دارم. در هرات زاده شدم و از کودکی شیفته‌ی کتاب و نوشتن بودم. برای من قلم تنها وسیله‌ای برای نوشتن نبود؛ بلکه سلاحی بود علیه ظلم و تبعیض. با نوشتن می‌توانستم صدای زنان خاموش سرزمینم شوم و از رنج‌های‌شان روایت کنم.

نخستین کتابم را در نوجوانی با عنوان «ما می‌توانیم» نوشتم؛ اثری که بازتابی از دردها و مشکلات زنان افغانستان بود و تلاش کردم پیام امید و توانمندی را منتقل کند. پس از آن، دومین کتابم را با عنوان «ما درد مشترکیم» منتشر کردم؛ روایتی سیاسی و اجتماعی که با صراحت و شجاعت چهره‌ی واقعی طالبان و اندیشه‌های بسته‌ی این گروه را از منظر دینی و انسانی به چالش می‌کشید. کتاب سومم با عنوان «همت کن» مجموعه‌ای از روایت‌های عینی و شخصی من از زندگی زنانی بود که قربانی جنگ، فقر و خشونت شده بودند. این آثار تنها نوشته‌هایی بر کاغذ نبودند؛ بلکه تلاشی بودند برای ثبت حقیقت و انگیزه‌ای برای ادامه‌ی مسیر مبارزه.

در کنار نوشتن، من برخی از فعالیت‌های فرهنگی، اجتماعی و امدادرسانی را نیز انجام می‌دادم و به آینده امید داشتم، اما همه چیز با یک خبر فرو ریخت. روزی جمعه بود، حوالی ساعت یازده صبح که خبر رسید هرات سقوط کرده است. ابتدا فکر کردم شوخی می‌کنند، اما وقتی حقیقت را شنیدم، دنیا در برابر چشمانم تیره شد. اشک بی‌وقفه از چشمانم جاری بود. چند روز بعد کابل هم سقوط کرد و دیگر امیدی برایم باقی نماند. در عرض چند روز، آن‌چه طی بیست سال ساخته شده بود، ویران شد. طالبان دروازه‌ی مکاتب و دانشگاه‌ها را به روی دختران بستند، زنان را از کار و زندگی اجتماعی کنار زدند و بر همه‌ی عرصه‌های زندگی سایه‌ی سنگین محدودیت و ترس گسترده شد.

آن زمان در خانه‌ی ما همه هراسان بودند، هر باری که صدای موتر طالبان در کوچه می‌پیچید، قلبم فرو می‌ریخت. خواهرم را در آغوش می‌گرفتم و دعا می‌کردم که پای آن‌ها به خانه‌ی ما نرسد. برخی از دوستان خبرنگار و فعال زن یا ناپدید شدند یا به زندان افتادند، فضای عمومی به مکانی برای سکوت اجباری تبدیل شده بود. نگاه‌های سنگین و دست‌های مسلح طالبان در خیابان‌ها همه‌جا حضور داشت. افغانستان به زندانی بدل شده بود که نه دیواری داشت که بتوان از آن پرید و نه کلیدی که بتوان آن را گشود.

وقتی دیگر امیدی به ماندن نبود، فقط چند هفته پس از سقوط افغانستان به ‌دست طالبان، با خانواده تصمیم گرفتیم کشور را ترک کنیم. تنها راه پیش روی ما مسیر قاچاق بود، چون ما پاسپورت نداشتیم. شب‌های سرد و بیابان‌های تاریک را با صدها خانواده‌ی دیگر پشت سر گذاشتیم. گرسنگی، بی‌آبی، صدای تیراندازی و گریه‌های زنانی که فرزندان‌شان را به سینه می‌فشردند، همه بخشی از این مسیر پرخطر بود، اما تلاش ما برای رسیدن به ایران از مسیر غیرقانونی پس از دو روز، نافرجام ماند و از خط مرزی میان ایران و افغانستان، از سوی نیروهای طالبان، دوباره رد مرز شدیم و به هرات بازگشتیم.

سه ماه بعد، با هزاران سختی، توانستیم پاسپورت و ویزای ایران بگیریم و سرانجام از افغانستان خارج شدیم. در این مدت ما حدود سه ماه در خانه خود نبودیم، همواره در حال کوچیدن از خانه‌ای به خانه‌ی دیگری بودیم و بیشتر در خانه‌ی اقارب نزدیک، کاکا و پدربزرگ ما بودیم. در این مدت از ترس بازداشت هیچ‌گونه حرکت اعتراضی نکردم و حتی از خانه بیرون نشدم و در انزوای کامل به ‌سر می‌بردم.

با این حال، همین‌ که به ایران رسیدم، تازه معنای واقعی مهاجر بودن را فهمیدم. مهاجر بودن یعنی بی‌خانه بودن، حتی اگر سقفی بالای سرت باشد. چهار سال است که در ایران با خانواده‌ی هفت نفری‌ام زندگی می‌کنم، اما زندگی ما پُر از محدودیت، تبعیض و محرومیت بوده است.

برادر و خواهرم از حق تحصیل محروم شده‌اند. مکتب‌های ایران حاضر به ثبت‌نام کودکان افغان نیستند، پدر و مادرم نیز هرگز نتوانستند شغل قانونی و پایدار پیدا کنند. کارهای سخت و طاقت‌فرسا با دستمزد اندک و بدون هیچ امنیتی تنها راه امرار معاش ما است. پدر و مادرم بارها با برخوردهای تحقیرآمیز شهروندان ایران مواجه شدند و احساس کردند که حتی برای نان شب خود نیز باید با تبعیض بجنگند.

من نیز از تحصیل بازماندم. بارها برای ورود به دانشگاه یا مراکز آموزشی تلاش کردم، اما هر بار با این جمله روبه‌رو شدم: «افغان‌ها جایی در این جا ندارند و باید به کشور خودتان برگردید.» اما کدام کشور؟ افغانستانی که در آن زنان بدون محرم به ‌آسانی از خانه بيرون شده ‌نمی‌توانند یا ترس از بازداشت دارند و دختران حق نشستن بر نیمکت‌های مکتب را از دست داده‌اند؟ این پاسخ برای من چیزی جز شکستن امید و رویایم نبود.

زندگی روزمره در ایران برای ما مهاجران افغان پُر از اضطراب و تلخی است. مهاجران افغان‌ در ایران نه امنیت دارند، نه احترام و نه دسترسی به ابتدایی‌ترین حقوق انسانی. بیمه درمانی، حق تحصیل، امکان اشتغال شرافتمندانه و احساس امنیت اجتماعی، همه برای ما به رویایی دست‌نیافتنی بدل شده‌اند.

بارها در خیابان با نگاه‌های سنگین و کلمات تحقیرآمیز روبه‌رو شده‌ام. هر روز با ترس از آینده‌ای نامعلوم زندگی می‌کنیم. اکنون که ایران مهاجران افغان را به اجبار اخراج می‌کند، من و خانواده‌ام در ترس و بلاتکلیفی قرار داریم. اگر اخراج شویم، ممکن است طالبان من را بازداشت کنند یا هم سرنوشت بدتر از آن در پیش باشد. اکنون جز نگرانی و ترس چاره‌ای دیگری ندارم.