چهار سال از بازگشت دوباره‌ی طالبان به قدرت سپری شده است؛ چهار سالی که برای زنان افغان به معنای محرومیت از آموزش، حذف از عرصه‌های کاری، اعمال محدودیت‌های شدید اجتماعی و زندگی در فضای دایمی ترس و ناامنی بوده است. در این مدت، مسیر زندگی من نیز دگرگون شد؛ تحصیلاتم ناتمام ماند، فرصت‌های شغلی‌ام یکی پس از دیگری از میان رفت و فعالیت حرفه‌ای‌ام به عنوان خبرنگار، زیر فشار سانسور و تهدید ادامه یافت.

من، اسرا اکبری، ۲۶ ساله، پیش از سقوط کابل دانش‌جوی دانشکده‌ی ژورنالیسم در دانشگاه کابل بودم و هم‌زمان به ‌گونه‌ی نیمه‌وقت، به عنوان گزارشگر در یکی از آژانس‌های خبری خصوصی کار می‌کردم. روزهای آن دوران، هرچند با نگرانی‌های رو‌به‌افزایش همراه بود، اما همچنان امید به آینده در قلبم زنده بود.

در ماه‌های اخیر، پیش از سقوط کابل، خبر سقوط پی‌درپی ولایت‌ها به رویداد تکراری و روزمره تبدیل شده بود، اما حتی با دیدن این تحولات، هرگز به ذهنم خطور نمی‌کرد که کابل نیز به این سرعت و به چنین سادگی سقوط کند و همه آن‌چه یک نسل از جوانان با تلاش و امید بنا نهاده بود، در چشم‌به‌هم‌زدن فروبپاشد.

سقوط کابل نه تنها پایان یک فصل از زندگی من؛ بلکه آغاز عصر خانه‌نشینی و انزوا برای میلیون‌ها دختر جوان در سراسر کشور بود؛ دخترانی که روزی در دانشگاه‌ها و محیط‌های کاری با انگیزه و آرمان‌خواهی مسیر پیشرفت خود را دنبال می‌کردند، ناگهان از آموزش، اشتغال و حضور در عرصه‌های اجتماعی محروم شدند. من نیز جزو همان نسلی هستم که پس از گذراندن شش سمستر تحصیل، با بسته شدن درهای دانشگاه به روی دختران، ناچار شدم درس را نیمه‌تمام رها کنم. اکنون چهار سال گذشته و این درها همچنان با قفل سنگین ممنوعیت طالبان بسته مانده‌اند.

روز بسته شدن دانشگاه، برایم لحظه‌ای بود که گویی بسیاری از رویاهایم در همان لحظه جان باختند. در آن روز، آرزو کردم کاش دختر نبودم یا حداقل در کشوری جز افغانستان متولد می‌شدم. خاطرات تلخ زندگی مادرم از دوره‌ی نخست تسلط طالبان بر افغانستان و تجربه‌ی تلخ محرومیت خواهرم از آموزش، بار دیگری پیش چشمم زنده شد؛ تاریخ سیاهی که نمی‌خواستم تکرار شود، اما بازگشت طالبان آن را بی‌رحمانه و ناگهانی به زندگی من تحمیل کرد.

سقوط کابل تنها فروپاشی یک نظام سیاسی نبود؛ بلکه فروریختن امید و هویت زنان افغانستان نیز بود. طالبان نه تنها دستاوردهای بیست ساله را نابود کردند؛ بلکه آرامش، حق انتخاب و امکان زیستن در چارچوب یک زندگی مدرن را نیز از ما گرفتند. شرایط به گونه‌ای بود که حتی کوچک‌ترین خواسته‌ها، مانند پوشیدن لباسی که دوست داری، به آرزوی دور و دست‌نیافتنی تبدیل شد.

با وجود آن که از تحصیل بازمانده بودم، تصمیم گرفتم کار خبرنگاری را ادامه دهم. یک ماه پس از بازگشت طالبان، به کار در یک رادیوی خصوصی بازگشتم، اما این بار محیط کار آکنده از سانسور شدید، فشار و تهدید بود. هر باری که خبرم سانسور می‌شد، احساس می‌کردم در ظلمی که بر یک ملت روا داشته می‌شود، سهیم شده‌ام. با وجود این فشارها تلاش کردم در مسیر حرفه‌ای‌ام بمانم.

در دو سال اخیر به عنوان گزارشگر در یکی از تلویزیون‌های مطرح کشور مشغول به کار شدم، اما کاهش بودجه‌ی رسانه و تعدیل گسترده‌ی کارمندان، این فرصت را نیز از من گرفت. اکنون سه ماه است که برای یک رسانه‌ی تبعیدی، به صورت آنلاین و از راه دور کار می‌کنم و گزارش‌ و خبر می‌نویسم.

با این حال، این کار نیز بدون خطر و دشواری نیست. به عنوان خبرنگاری که همیشه آرزو داشت روزی از جنگ ننویسد، هرگز فکر نمی‌کردم روزی مجبور شوم از سکوتی بنویسم که از صدای انفجار تلخ‌تر است؛ از مرگ‌های پنهان و خاموشی‌هایی که در میان دیوارهای خانه‌ها اتفاق می‌افتد و از صداهایی که از بمب بلندترند، اما پژواکی نمی‌یابند.

چهار سال پس از بازگشت طالبان، گویی بخش بزرگی از زندگی ما مرده است. آخرین باری که آزادانه خندیدم یا لباسی را که دوست داشتم پوشیدم، اکنون به خاطره‌ای دور و محو بدل شده است. کارت دانشگاهم هنوز میان وسایلم باقی مانده و هر باری که به آن نگاه می‌کنم، بغض سنگینی گلویم را می‌فشارد. زندگی زیر سایه‌ی پرچم طالبان و فعالیت پنهانی با رسانه‌ها، هر روز با ترس، احتیاط و اضطراب همراه است. امید به آینده رنگ باخته و هر گامی که برمی‌دارم با محاسبه‌ی دقیق و ترس از پیامدهای آن همراه است.

هر گزارشی را که می‌نویسم، باید چندین‌بار بازبینی و سنجیده شود تا مبادا یک اشتباه کوچک، بهای جان یا آزادی‌ام باشد. این سال‌ها نه تنها آزادی‌ام را از دست داده‌ام؛ بلکه بسیاری از آرزوها و برنامه‌های آینده‌ام نیز پشت دیوارهای بلند محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها جا مانده‌اند.

با وجود همه‌ی این‌ موارد، هنوز هم در دلم تمنای خندیدن، قدم زدن آزادانه در خیابان با لباسی که دوست دارم، نشستن دوباره بر نیمکت دانشگاه و زندگی کردن به معنای واقعی آن وجود دارد. اما این آرزوها اکنون بیشتر به خاطراتی دور شبیه‌اند؛ خاطراتی که بیم آن می‌رود هرگز دوباره به زندگی من بازنگردند.