چهار سال پس از سقوط کابل به دست طالبان، زندگی من و میلیون‌ها زن و دختر افغان به دو فصل متفاوت و متضاد تقسیم شده است؛ پیش از سقوط و پس از سقوط. من بنفشه کریمی، فعال شبکه‌های اجتماعی و اکنون ۲۳ ساله، زاده و بزرگ‌شده‌ی شهر کابل هستم. روزگاری نه ‌چندان دور زندگی‌ام را بر اساس برنامه‌های روشن و رویاهای بلند برای آینده بنا کرده بودم. پس از فراغت از صنف دوازدهم، با شور و اشتیاق وارد دانشکده‌ی ژورنالیسم در انستیتوت رسانه‌ای «نی» شدم و تازه ترم اول بودم که کابل سقوط کرد و این فصل تحصیلی که تازه آغاز شده‌ بود، پایان یافت.

من هم‌زمان با تحصیل، به همکاری با چندین کانال یوتیوب پرداختم و به عنوان گوینده در برنامه‌های اجتماعی فعالیت داشتم. درست در همان روزها قرار بود نخستین تجربه‌ی کاری جدی خود را در یکی از رسانه‌های خصوصی کابل آغاز کنم؛ فرصتی که برای من نه فقط یک شغل؛ بلکه گام مهمی برای ورود رسمی به عرصه‌ی رسانه بود که این رویا نیز با سقوط کابل، ناتمام باقی ماند.

در آن دوره، با وجود همه‌ی چالش‌ها و کاستی‌ها در ساختار سیاسی و اجتماعی، هنوز فضایی وجود داشت و اگر کسی تلاش می‌کرد، می‌توانست به پیشرفت و تحقق آرزوهای خود امیدوار باشد. من با همه‌ی مشکلات کشورم کنار آمده بودم، آن را دوست داشتم و آینده‌ام را در دل همان خاک و میان همان مردم می‌دیدم.

اما روز سقوط کابل، همه‌ی این رویاها و برنامه‌ها فروریختند. دفترچه‌ای که سال‌ها با عشق، آرزوها و اهدافم را در آن نوشته بودم، در همان روزی که ناچار شدم وطن را ترک کنم، بسته شد و از آن پس هیچ‌گاه باز نشد. سقوط کابل برای من نه تنها پایان یک مرحله‎ای از زندگی؛ بلکه آغاز کابوس طولانی و فرساینده بود؛ کابوسی که حتی پس از گذشت چهار سال، هنوز گاه با خود می‌گویم شاید همه‌ی این‌ها تنها یک خواب بدی بوده باشد و ای کاش کسی مرا از آن بیدار کند.

پیش از سقوط جمهوریت، روزهایی بود که خبر سقوط یک ولایت به دست طالبان، همچون خنجری در قلبم فرومی‌رفت. هر باری که این خبرها را می‌شنیدم، حس می‌کردم بخشی از وجودم از من جدا می‌شود؛ درست مانند لحظه‌ای که عزیزترین فردت را از دست می‌دهی. وقتی این روند به کابل رسید، من کاملاً در هم شکستم. نمی‌توانستم بپذیرم شهری که قلب تپنده‌ی فعالیت‌های مدنی، رسانه‌ای و امیدهای نسل جوان بود، در برابر چشمان ما چنین خاموش و تسلیم شود.

همان روزها، قصه‌های مادرم از دوران حاکمیت دور نخست طالبان بر کشور، مانند فیلم زنده در ذهنم تکرار می‌شد؛ روزهایی که دختران نه حق تحصیل داشتند، نه اجازه‌ی کار و حتی برای بیرون رفتن از خانه به شلاق تهدید می‌شدند. این خاطرات همراه با خبرهای سقوط پایتخت برایم هشداری بود که می‌گفت تاریخ در حال تکرار است و این بار من خودم شاهد و قربانی آن خواهم بود.

پس از ورود طالبان به کابل، ترس همه‌ی وجودم را فراگرفته بود. با شنیدن کوچک‌ترین صدا پشت دروازه، حس می‌کردم طالبان آن‌جاستند و آمده‌اند تا ما را ببرند. حتی جرأت نمی‌کردم پرده‌های خانه را کنار بزنم. این وحشت بی‌دلیل نبود؛ برادرم و همسرش از چهره‌های شناخته‌شده رسانه‌ای بودند و من نیز هرچند در مقیاس کوچک‌تر، در عرصه‌ی رسانه فعالیت کرده بودم. همین باعث می‌شد که احساس کنم ماندن در کابل، معادل به خطر انداختن جان خود و خانواده‌ام است.

سه روز پس از سقوط کابل، من و خانواده‌ام مجبور شدیم افغانستان را ترک کنیم. آن سه روز، پُر از اضطراب، دلهره و لحظاتی بود که گذر هر ساعتش مانند عبور از یک عمر بود. من نه تنها خانه‌ام؛ بلکه بخشی از هویت و همه‌ی رویاهایم را پشت سر گذاشتم. از همان لحظه، زندگی من وارد مرحله‌ای شد که هرگز انتخابش نکرده بودم؛ مهاجرت اجباری و تبعید ناخواسته.

چهار سال گذشته برای من سال‌هایی دشوار و پر از آزمون‌های سخت بوده است. سرانجام پس از مدت طولانی توانستم وارد فرانسه شوم. مهاجرت به فرانسه، به معنای رویارویی با فرهنگ تازه، زبان بیگانه و شرایطی متفاوت بود. در عین زمان، باید با افسردگی و ترومای ناشی از سقوط کابل و از دست رفتن آینده‌ای که برایش سال‌ها تلاش کرده بودم، دست‌وپنجه نرم می‌کردم. آغاز دوباره‌ی زندگی در کشور جدید برایم آسان نبود، اما با گذر زمان، تصمیم گرفتم ارتباط خود را با مردم و جامعه‌ی افغانستان زنده نگه دارم. این بار، رسانه‌های اجتماعی شدند پل ارتباطی من با هم‌وطنانم. در تیک‌تاک، اینستاگرام و یوتیوب فعالیت خود را آغاز کردم و این کار برایم هم یک مأموریت بود و هم درمانی برای زخم‌های روحی‌ام.

امروز، هرچند در فرانسه مشغول تحصیل و کار هستم، اما می‌دانم که آن دفترچه‌ی رویاهایی که روزی در کابل بسته شد، دیگر باز نخواهد شد؛ رویاهایی که بر پایه‌ی امید به آینده‌ای در وطن ساخته شده بودند، با سقوط آن سرزمین از من گرفته شد. هر موفقیتی که این جا در فرانسه به دست می‌آورم، گرچه ارزشمند است، اما جایگزین آن رویاهای ازدست‌رفته نمی‌شود. هنوز بخشی از وجودم در همان کابلِ پیش از سقوط مانده است؛ جایی که دختر جوان با قلب پُر از امید و دفتری پُر از آرزو، آماده‌ی پرواز بود، اما بال‌هایش پیش از اوج گرفتن شکسته شد.