زندگی گاهی چنان بیرحمانه پیش میرود که انسان با همهی آرزوهای کوچک و سادهاش، ناچار میشود از ریشههایش دل بکند و پا در مسیری بگذارد که نه مقصدش روشن است و نه راهش هموار. برای دختران جوان و نوجوان افغان داشتن یک زندگی معمولی، رفتن به مکتب، دسترسی به آموزش و امنیت نه تنها دشوار؛ بلکه به یک رویای دستنیافتی و ممنوعه بدل شده است. من یکی از هزاران دختری هستم که تنها جرم من زن بودن و تنها خواستهام درس خواندن بود.
من مهدیه هستم، دختر ۱۹ ساله از افغانستان. خانوادهی ما متشکل از هشت نفر است؛ شامل پدر، مادر و شش خواهر. خودم فرزند بزرگ این خانوادهام و هیچ برادری ندارم. در همهی سالهایی که به یاد دارم، پدرم مردی سختکوش، مهربان و دلسوز بود که بزرگترین آرزویش تحصیل دخترانش بود. او باور داشت که تنها راه نجات ما از فقر، محدودیت و وابستگی، آموزش است. پدرم در شرایطی که هنوز بسیاری از مردان در جامعهی ما به تحصیل دختران اعتقاد نداشتند، با همهی توان برای آیندهی ما تلاش میکرد. اما آنچه سرنوشت برای ما رقم زد، برخلاف آرزوهای او و امیدهای ما بود.
با سقوط دولت پیشین و بازگشت طالبان به قدرت، همه چیز تغییر کرد. من آن زمان دانشآموز صنف یازدهم مکتب بودم. خواهر بعدیام در صنف هفتم و دیگر خواهرانم در مقاطع پایینتر مشغول آموزش بودند. با بستهشدن مکاتب برای دختران بالاتر از صنف ششم، من و خواهرم از آموزش محروم شدیم. در آن روزها، هر شب با چشمهای اشکآلود دفترچههای درسیام را ورق میزدم، نمیتوانستم باور کنم که راه رفتنم به سوی آینده این گونه ناگهانی قطع شده است. پدرم که دید دخترانش یکی پی دیگری از تحصیل بازمیمانند، تصمیم گرفت وطن را ترک کنیم؛ تصمیم دشوار اما قطعی.
سه ماه پس از تسلط طالبان بر کابل، ناچار شدیم خانهی خود را در این شهر ترک کنیم. آنهم تنها به خاطر یک هدف ساده اما حیاتی؛ ادامه تحصیل من و خواهرانم. با این حال، شرایط مالی خانوادهی ما آنچنان محدود بود که امکان مهاجرت از مسیر قانونی برای ما وجود نداشت. مادرم که تنها داراییاش چند قطعه طلای اندوختهشده از سالهای گذشته بود، آنها را فروخت تا هزینهی سفر ما تأمین شود. ما با هزاران بیم و امید و از راههای غیرقانونی عازم ایران شدیم.
سفر قاچاقی ما از ولایت نیمروز آغاز شد. یک هفتهی کامل را در آنجا در انتظار عبور از مرز گذراندیم. هوا گرم و طاقتفرسا بود، آب و غذا محدود و ترس از بازداشت توسط مرزبانان ایرانی یا آسیب هر لحظه با ما بود. پس از آن، مسیر چهار روزهای را طی کردیم تا به تهران برسیم؛ چهار روزی که به اندازهی چهار سال بر ما گذشت. راه ناهموار، توقفهای ناگهانی، فشار روانی شدید، بیماری خواهران کوچکترم و خستگی جسمی و روحی، ما را تا آستانهی فروپاشی کشانده بود. بارها تصور کردم که ممکن است هرگز زنده نمانیم. به ویژه شبها، در دل بیابان یا در پناهگاههای موقت، تنها چیزی که ذهنم را میخورد، این بود که آیا رسیدن به مقصد، ارزش این همه رنج را دارد و یا خیر؟
وقتی به تهران رسیدیم، خسته، مضطرب و بیپناه بودیم. خانهای کوچک اجاره کردیم و زندگی تازهای را آغاز کردیم، اما نه آنگونه که تصور میکردیم. من به عنوان فرزند ارشد خانواده، مجبور شدم کار کنم. در یک کارگاه خیاطی استخدام شدم و پدرم نیز به عنوان کارگر ساختمانی مشغول به کار شد. اما کار پدرم ناپایدار بود و درآمدش اندک. تنها من و او نانآور خانواده بودیم. با این حال، باز هم تلاش کردیم تا شاید بتوانیم راهی برای تحصیل خواهرانم بیابیم. پس از تلاشهای فراوان، تنها یکی از خواهرانم توانست وارد مکتب شود و به صنف چهارم برود. بقیه به دلیل نداشتن اسناد قانونی و نبود منابع مالی، از آموزش محروم ماندند؛ درست مانند من.
در ابتدا رفتار مردم ایران با ما همراه با تحمل و گاه همدلی بود، اما به تدریج، به ویژه پس از آغاز تنشها و درگیریهای سیاسی میان ایران و اسراییل، نگاه جامعه نسبت به مهاجران افغان دستخوش تغییر شد. فضایی از سوءظن، تحقیر و تمسخر شکل گرفت که زندگی روزمره ما را نیز تحت تأثیر قرار داد. ما که با هزار امید و به قصد ادامهی تحصیل و زندگی آرام آمده بودیم، ناگهان با اتهامات و برخوردهای ناروا مواجه شدیم. در کوچه و خیابان، به ما طعنه میزدند و میگفتند: «بیایید پهپاد بسازید، مگر کار شما همین نیست؟ برگردید به کشور خودتان.» این جملات نه تنها برای من؛ بلکه برای خواهران کوچکم که هنوز در سنین کودکی بودند، به شدت آزاردهنده و آسیبزننده بود. تحقیر و نگاههای خصمانهای که هر روزه با آن روبهرو میشدیم، بر روان و اعتماد به نفس ما سایه انداخت و حس امنیت و تعلق را به کلی از ما گرفت.
این وضعیت سبب شد من دیگر نتوانم به کارم ادامه دهم، خواهرم از رفتن به مکتب بازماند و پدرم نیز شغلش را از دست داد. ما به تدریج در سکوت، در محاصره فقر، بیکاری و ترس از اخراج گرفتار شدیم. دیگر توان ماندن در ایران را نداشتیم. فشار روانی ناشی از تبعیض، تحقیر و بیپناهی ما را به جایی رساند که تصمیم گرفتیم به افغانستان بازگردیم؛ بازگشتی که نه از سر امید؛ بلکه از سر استیصال و ناچاری بود. میدانستیم که در افغانستان نیز آیندهای برای ما نیست، اما آنقدر در غربت تحقیر و توهین شده بودیم که دیگر تحملش را نداشتیم.
اکنون در شهر هرات زندگی میکنیم. خانهای کوچک را کرایه کردهایم، اما زندگی ما از همیشه تیرهتر شده است. در جامعهای که زنان حق تحصیل، کار و حتی گشتوگذار آزاد را ندارند، جایی برای رشد و امید باقی نمیماند. من که روزی شاگرد ممتاز صنف یازدهم بودم و رویای دانشگاه را در سر داشتم، حالا خانهنشینم؛ نه کاری دارم، نه درس و نه آیندهای روشن.
خواهرانم نیز به همین سرنوشت دچار شدهاند. پدرم که همه عمرش را فدای آرمان آموزش ما کرد، امروز با دل شکسته و نگاهی حسرتبار به ما مینگرد. مادرم نیز در سکوت هر روز بار اندوه را در دلش فرو میبرد و حرفی نمیزند.
ما در هیچجا پذیرفته نشدیم؛ نه در وطن خود امکان زندگی داریم، نه در دیار دیگری فرصت ساختن. ما دخترانی هستیم که در هر دو سوی مرز از حقوق اولیه انسانی محروم شده و قربانی سیاست، فقر و سنتهایی شدهایم که هنوز زن را شایستهی آموزش و آزادی نمیدانند. یگانه خواست ما حق تحصیل بود و است، تنها رویای ما داشتن آیندهای روشنتر، اما امروز این رویا همچنان در دوردستها باقی مانده است، خاموش و دستنیافتنی.