من یکی از شهروندان افغانستان هستم که برای مدت بیش از ده سال به عنوان مهاجر در ایران زندگی کرده‌ام، اما دولت ایران به تازگی من و خانواده‌ام را از این کشور اخراج کرده است. با توجه به شرایط حاکم در افغانستان، در دوراهی‌ قرار گرفته‌ام و نمی‌دانم آمدنم به افغانستان را بازگشت به زادگاهم بدانم یا تبعید به سرزمینی که در آن نه زمینه کار فراهم است و نه سرپناهی برای زندگی.

من مرد ۴۴ ساله و باشنده ولسوالی خدیرِ ولایت دایکندی هستم. چهار فرزند دارم؛ سه پسر و یک دختر. من و خانواده‌ام برای یافتن لقمه‌ نانی جهت زنده‌ماندن، یک دهه از زندگی‌ خود را در سرزمینی سپری کردیم که از همان روز نخست، ما را «اتباع» صدا می‌زدند؛ نه انسان.

دشوارترین بخش زندگی در ایران، بی‌جایی و نبود کار نبود؛ بلکه توهین و تحقیر مداومی بود که ناگزیر باید آن را تحمل می‌کردم. سنگین‌ترین درد همان دیواری بود که میان ما مهاجران و جامعه میزبان کشیده شده بود؛ رابطه‌ای که به نام میزبان و مهمان معرفی می‌شد، اما در دل آن بی‌باوری، فاصله و توهین نهفته بود.

مردم ایران نسبت به مهاجران دو دیدگاه داشتند؛ بعضی مهربان بودند، لقمه خود را با ما قسمت می‌کردند و در روزهای سرد زمستان پسرم را تا مکتب می‌رساندند. اما برخی دیگر، هرگز به ما به عنوان انسان نگاه نمی‌کردند و همیشه ما را باری اضافی می‌پنداشتند. می‌گفتند: «تعداد شما زیاد شده، امنیت ما را خراب کرده‌اید و نان ما را می‌خورید.» ما مهاجران افغان اما خاموش می‌ماندیم؛ زیرا اگر چیزی می‌گفتیم، نان و سرپناه موقت خود را از دست می‌دادیم.

من در این ده سال در ساختمان‌ها، باغ‌ها و دکان‌ها کار کردم و زحمت کشیدم، اما معاشم را همیشه کمتر از حد تعیین‌شده دریافت می‌کردم؛ آن هم با منت کارفرمایان ایرانی. هرگاه اعتراض می‌کردم، می‌گفتند: «برو به اداره اتباع شکایت کن»؛ اداره‌ای که گوشش برای شنیدن شکایت افغان‌ها عادت ندارد.

در سال‌های نخست، وضعیت طور دیگری بود، اما در سال‌های اخیر چالش‌های زیادی در برابر مهاجران قرار گرفت. مشکل تنها نهادهای رسمی نبود؛ بلکه دید مردم ایران نسبت به شهروندان افغانستان کاملاً تغییر کرده بود. فرزندان ما در مکتب‌ها جدا نگه‌داشته می‌شدند و در اواخر حتی اجازه‌ رفتن به مکتب را هم نداشتند. در بازار و در صف نان، اگر لهجه‌ ما فرق می‌کرد، نگاه مردم سنگین می‌شد. ما در کنارشان بودیم و برای‌شان خدمت می‌کردیم، اما هیچ‌گاه جزو جامعه ایران شناخته نمی‌شدیم.

در سه سال گذشته، بدبینی‌ها نسبت به افغان‌ها بیشتر شد. کافی بود تبار ما را بفهمند تا مظنون مجلس‌شان باشیم. هر حادثه‌ای که رخ می‌داد، می‌گفتند کار افغان‌هاست. در خانه خود نیز احساس امنیت نمی‌کردیم. شب‌ها چراغ‌ها را زودتر خاموش می‌کردیم، دروازه را قفل می‌زدیم و کودکان‌ ما را به کوچه اجازه نمی‌دادیم.

ما برگه سرشماری نداشتیم. بارها برای دریافت اسناد اقامت مراجعه کردیم، اما می‌گفتند نوبت نیست و ظرفیت پُر است. بدون این برگه، حتی اگر ده‌ها سال دیگر در خاک ایران جان می‌کندیم، باز هم قانون برای ما حقی قائل نبود. در نهایت، دو هفته پیش در وسط ماه جون امسال نیروهای امنیتی به خانه‌ام آمدند و گفتند: «برگه ندارید، پس باید خاک ایران را فوراً ترک کنید.»

هیچ‌کس نپرسید ده سال چه کردیم، کجا خوابیدیم، به چه کسانی خدمت کردیم و چه ساختیم. تصمیم گرفتم با خانواده به کشور برگردم. نگاه‌های منفی نیروهای امنیتی و شهروندان ایران تا مرز افغانستان نیز از چهره‌ ما محو نشد. هنگام بازگشت به افغانستان، از هر نفر یک میلیون تومان جمع‌آوری کردند. نان، دارو و پوشاک را به چند برابر قیمت معمول به ما می‌فروختند.

اما رنج اصلی، برخورد پولیس ایران با ما بود. برای آن‌ها ما مجرم بودیم، نه انسان. در سرک‌ها، در ایست‌های بازرسی، اگر رنگ پوست‌ ما فرق می‌کرد یا لباس کار به تن داشتیم، فوراً می‌پرسیدند: «چرا به افغانستان نمی‌روید؟» دوستانم را دیدم که در بازار، پیش چشم زن و فرزندشان بازداشت، توهین و تحقیر شدند. خشونت پولیس فقط زبانی نبود؛ عملی بود. ما را لت‌وکوب می‌کردند و با صدای بلند بالای ما فریاد می‌زدند.

اکنون به افغانستان برگشته‌ایم و تصمیم داریم در ولایت دایکندی زندگی را از سر بگیریم، اما این خاک هم مانند تن ما زخمی است. در این‌جا کار نیست، خانه اجاره‌ای پیدا نمی‌شود و سهولت‌های زندگی به مراتب کمتر از ایران است. سازمان ملل وعده می‌دهد و طالبان فقط حرف می‌زنند، اما فقر را می‌توان در شهر و بازار، در بستر کودکان، در صف کار و در چهره شهروندان به وضوح حس کرد.