سال ۲۰۲۲ بود. من، دختری ۲۲ ساله، تازهنفس، با رویاهایی بزرگ و قلبی پر از شوق، کارم را در یکی از رسانههای معتبر کشور آغاز کردم. جهان رسانه برایم پر از جذابیت و چالشهای تازه بود. وارد محیطی شدم که پر بود از آدمهای روشنفکر، پر انرژی و با اعتماد به نفس. احساس میکردم اینجا همان جاییست که میتوانم بدرخشم.
چند ماه از شروع کارم گذشته بود که با یکی از همکارانم، زنی جوان و بسیار با اعتماد به نفس، آشنا شدم. او مقام بالاتری داشت و به نظر میرسید همه در دفتر برایش احترام قائلاند. کمکم با هم صمیمی شدیم. او اولین کسی بود که جلوی من سیگار کشید. در ابتدا برایم عجیب بود؛ چون در خانوادهام هیچکس اهل سیگار یا مواد نبود. اما وقتی دیدم مردهای دفتر با لبخند و تحسین به او نگاه میکنند، تصویر تازهای در ذهنم شکل گرفت: شاید سیگار کشیدن نمادی از قدرت، استقلال و اعتماد به نفس باشد. یک روز، وقتی تعارف کرد، برای اولینبار سیگار را امتحان کردم.
اولین پک از سیگار، همان و سرگیجه و تهوع، دنیایم چرخید. حس کردم وارد جهانی دیگر شدهام. اما آن حس موقتی، برای دختری که در جستوجوی هویت بود، بهنوعی خوشایند جلوه کرد. از آن روز به بعد، سیگار کمکم بخشی از زندگیام شد؛ نه برای لذت، بلکه برای اینکه حس کنم شبیه “آنها” هستم شبیه کسانی که قویاند، مستقل اند و مورد احترام.
مدت زیادی نگذشته بود که همان دوست، تابلیت (کا) را معرفی کرد. گفت: «یک بار امتحان کن، چیز خاصی نیست. فقط ذهنت رو آزاد میکنه.» مقاومت کردم، اما او برایم مثل یک خواهر بزرگتر شده بود. باورم نمیشد که ممکن است بخواهد آسیبی به من برساند. بالاخره تسلیم شدم. بار اول، مقدار کمی مصرف کردم. حس سبکی عجیبی داشتم؛ انگار از زمین جدا شده بودم، دغدغهها رنگ باخته بودند و همهچیز بیاهمیت به نظر میرسید.
روزها میگذشتند و مصرف تابلیت (کا) از هر دو روز، به روزانه رسید. حالا دیگر در دفتر سیگار میکشیدم و حتی گاهی در حالت نشه پشت میز کار مینشستم. عجیب بود که کسی چیزی نمیگفت. شاید باورشان نمیشد دختری آرام و بیحاشیه مثل من دچار چنین وضعی شده باشد. یا شاید هر کدامشان درگیر نوعی دیگر از این تباهی بودند.
در آن روزها طالبان تازه وارد کابل شده بودند. ظاهر شهر تغییر کرده بود، اما در زیر پوستهی همان شهر قدیمی، ما جوانانی بودیم که سعی داشتیم فراموش کنیم چه بر سر آرزوهایمان آمده است. من لباسهای رنگی میپوشیدم، موهایم را مرتب میکردم، لبخند میزدم، اما درونم فروپاشیده بود. هر روز نشه، هر شب تنهایی، و هر سحر ترس از بیدار شدنی که دیگر دلچسب نبود.
و ناگهان… او رفت. همان همکار و دوستی که تمام این مسیر را با من آغاز کرده بود، بیخبر بکسش را بست و از افغانستان رفت. نه خداحافظی، نه توضیحی. من ماندم و کابل، من ماندم و نشه، من ماندم و سکوت سنگین دفتر و نگاههایی که حالا سنگینتر شده بودند. انگار دیگر آن دختر سابق نبودم.
دیگر شبها خوابم نمیبرد. اگر میخوابیدم، کابوسهایی میدیدم که کسی دنبال من است، کسی دستم را میکشد. از تخت میپریدم، گریه میکردم، خودم را نمیشناختم. به جایی رسیدم که حتی دیدن خودم در آینه هم دردناک شده بود. همهچیز را از دست داده بودم؛ اعتمادبهنفس، شغل، دوستان، سلامت روان… و شاید مهمتر از همه، خودم را.
روزی رسید که دیگر نتوانستم ادامه دهم. از دفتر استعفا دادم، به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم این مسیر را تمام کنم. تصمیم سختی بود. هر ساعت جنگی با بدن و روحم بود. بدنم میلرزید، ذهنم فریاد میزد، قلبم تیر میکشید. اما ایستادم. دو هفته پیدرپی گریه کردم، التماس کردم، به خودم قول دادم. بدون دوا، بدون کمک، فقط با یک تعهد درونی که باید زندگیام را پس بگیرم.
و بالاخره… موفق شدم. تابلیت (کا) را کنار گذاشتم. آرامآرام به خودم برگشتم. با خانواده آشتی کردم، با خودم آشتی کردم. سال بعد ازدواج کردم. حالا مادرم. یک طفل دارم. و هر بار که به گذشتهام نگاه میکنم، نمیگویم شرمندهام؛ میگویم آموختم. چون آن تجربه، شاید تلخترین زخمی بود که خوردم، اما همان زخم امروز مرا به زنی تبدیل کرده که میتواند با قدرت بگوید: از دل تاریکی، راهی به سوی نور یافتم.
و حالا، هر وقت دختری را در دفتر میبینم که تازهوارد است، با آن برق امید در چشمهایش، دلم میخواهد کنارش بنشینم و بگویم:
“قوی باش، اما خودت باش. هیچچیز ارزش آن را ندارد که برای شبیهشدن به دیگران، خودت را نابود کنی”.