طالبان، نامی که با خود هراس، خاموشی و مرگ را میآورد؛ نامی که در حافظهی جمعی مردم افغانستان با وحشت و تاریکی گره خورده است. روزی که کابل به دست طالبان سقوط کرد، برای من و میلیونها انسان دیگر، آغاز عصر تازهای از فاجعه بود؛ عصری که امیدها را ربود و زندگیها را در هم شکست.
من، شمیم فروتن، متولد کابل، شاعر و خبرنگارم. تحصیلاتم را در رشتهی ادبیات و زبان فارسی تا مقطع لیسانس به پایان رساندهام. علاقه به کلمات و ادبیات، نخست مرا به سمت تدریس در مکتبهای خصوصی کشاند؛ جایی که به عنوان استاد میان شور و شوق شاگردانم، طعم شیرین انتقال دانش را تجربه کردم، اما عشق من به نوشتن و کشف حقیقت، مسیر زندگیام را تغییر داد.
سال ۲۰۱۹ نقطهی عطفی در زندگی حرفهای من بود. در همان سال به یکی از روزنامههای خصوصی کابل پیوستم و به عنوان گزارشگر کارم را آغاز کردم. نوشتن برای من تنها شغل نبود؛ رسالتی بود برای بیان دردهای خاموش. بیشتر مطالبی که مینوشتم به موضوع زنان، کودکان، حقوق بشر و فرهنگ اختصاص داشت. باور داشتم که قلم میتواند پلی باشد میان رنج مردم و وجدان جامعه.
پس از مدتی همکاری با روزنامهای دیگری را آغاز کردم و تا واپسین روزهای تابستان ۲۰۲۱، همچنان در مسیر روزنامهنگاری گام زدم. در کنار روزنامهنگاری، شعر همیشه خانهی روح من بود. شعرهایی سرودم بیآنکه شمارشان را بدانم؛ گویی هر لحظه زندگیام با غزل پیوند داشت. شعر سرودن را از سال سوم دانشگاه به گونه حرفهای آغاز کردم و با شرکت در برنامههای فرهنگی، نقد شعر و کتاب، بیشتر به درک شعر و واژهها آشنایی یافتم و در نهایت، بخشی از این شعرها در سال ۲۰۲۴ در کتابی با عنوان «معلق در میان مرگ و آزادی» گرد آمد. این مجموعه، شامل ۹۶ پارچه غزل است و توسط نشر امیری در ایران به چاپ رسیده است. این کتاب نه تنها حاصل سالها تجربهی شاعرانه من؛ بلکه آیینهای از دغدغهها، شکستها و امیدهایم بود.
زندگی در کابل با همهی دشواریهایش برای من زیبا بود. آن شهر پُر از رویا و رنگ بود و هرگز فکر نمیکردم روزی ناگزیر به ترک آن شوم. اما پانزدهم اگست ۲۰۲۱، همه چیز را دگرگون ساخت. آن روز، سقوط کابل برای من و مردمش چیزی کمتر از فروپاشی یک جهان نبود. فاجعهای تمامعیار رخ داد. شهری که نفس میکشید، ناگهان خاموش شد. مردم ترسیده و حیران به سایههایی خاموش بدل شدند. من نیز در آن روز شاهد مرگ امید بودم؛ تجربهای که هنوز پس از چهار سال روح مرا میآزارد.
پس از سقوط تنها ۱۰ روز در کابل ماندم. این ۱۰ روز، طولانیتر از هر فصل زندگیام بودند. ترس همچون دیو نامریی بر هر لحظه سایه افکنده بود. جرأت بیرونرفتن از خانه را نداشتم. تنها یک روز با دل لرزان برای برداشتن وسایل شخصیام به دفتر روزنامه رفتم. اما حتی آن لحظه هم خودم نبودم. با ظاهر تغییریافته، با لباسی که بیگانه بود و با هویتی پنهان آن روز احساس کردم هویت و آزادیام، درست همانند شهرم، از من ربوده شده است.
در نهایت، پس از ۱۰ روز تصمیم گرفتم که هیچگاه در زندگیام به آن فکر نکرده بودم؛ ترک وطن. با یک برادر و یک خواهرم راهی ایتالیا شدم. پدر و مادرم در کابل ماندند؛ زیرا وضعیت میدان هوایی و ناامنی آن روزها جدایی اجتنابناپذیری را بر ما تحمیل کرد. رفتن من، رفتن ناگهانی و پُر از اندوه بود. این مهاجرت اجباری بود نه انتخابی و آگاهانه.
همه چیز از دوستان و کتابها گرفته تا خاطرات و عزیزترین کسانم در کابل جا ماندند. من تنها با دستان خالی و دل سنگین از اندوه، قدم به غربت گذاشتم. من مهاجرت کردم؛ از ترس و از ناگزیری، از این که جهان فکری و ایدیولوژی طالبان با اندیشهها، باورها و نگاه انسانی من در تضاد مطلق قرار داشت. من از تفکر طالبانی فرار کردم. آنها نمایندهی تفکری بودند که آزادی را محو میکند، اندیشه را میکشد و زن را به حاشیه میراند.
غربت نیز آسان نبود. زندگی در ایتالیا، آن هم از نقطهی صفر، تجربهای دشوار و سنگین بود. مهاجرت با خود غربت، تنهایی، بحران هویت و زخمهای روانی ناشی از سقوط کابل را آورد. روزها و شبهایی را با دلتنگی و بیقراری گذراندم. با این حال، آرامآرام آموختم چگونه در جامعهی میزبان جا بیفتم و از دل ویرانیها دوباره برخیزم. امروز، هرچند دور از وطن و در غربت زندگی میکنم، اما باور خود را به آزادی افغانستان از دست ندادهام.