با برگشت دوباره‌ی ‌طالبان به قدرت، یکی از نخستین و سنگین‌ترین ضربه‌ها بر پیکر جامعه‌ی افغانستان، محرومیت دختران از حق آموزش و تحصیل بود. دروازه‌های دانشگاه‌ها به روی میلیون‌ها دختر بسته شد و خوابگاه‌های دانش‌جویان دختران که روزگاری پُر‌ از صدای خنده، تلاش و امید بود، به سکوت سنگین فرورفت. این تصمیم نه تنها مسیر آینده‌ی دختران را مسدود ساخت؛ بلکه زخم عمیقی بر قلب و روح آن‌ها نشاند؛ زخمی که فراتر از فرد، بر تاریخ و آینده‌ی افغانستان اثر خواهد گذاشت.

من نازنین حیدری، یکی از میلیون‌ها دختری هستم که قربانی این تصمیم زن‌ستیزانه‌ی طالبان شدم. در هنگام سقوط کابل، من دانش‌جوی سمستر چهارم دانشکده‌ی زراعت دانشگاه کابل بودم. برای تحصیل از تخار به کابل آمده بودم و در خوابگاه دانش‌جویان دخترانه زندگی می‌کردم. روزهایم در خوابگاه با خنده، صمیمیت و امید سپری می‌شد. هر صبح با صدای زنگ ساعت بیدار می‌شدم، لباس پاک می‌پوشیدم و کتاب‌هایم را برمی‌داشتم تا به صنف درسی بروم. به یاد دارم راهروهای دانشگاه پُر از قدم‌های پرشتابی بود که از شوخی‌ها و نگاه‌هایی که آینده‌ای روشنی را در خود می‌پروراند.

رشته‌ی زراعت برای من تنها یک انتخاب تحصیلی نبود؛ بلکه عشق و رسالت بود. باور داشتم با دانش می‌توانم خاک خشک و فراموش‌شده‌ی قریه‌های افغانستان را زنده کنم. بارها در صنف‌ها به استادانم گفته بودم: «می‌خواهم روزی برگردم و زمین‌های خشک مردمم را سبز کنم.» رویاهای من سبز بودند، همانند گندم، تاک و درختان بادام که در ذهن و قلبم می‌روییدند.

خوابگاه دخترانه‌ی دانش‌جویان خانه‌ی دوم من بود. اتاق کوچک و ساده‌ام با وجود سادگی، دنیای بزرگی برایم داشت. میز تحصیلم پُر بود از کتاب‌های خاک‌شناسی، گیاه‌شناسی و زراعت عمومی و در کنارشان دفترچه‌ی خاطراتی که هر شب در آن می‌نوشتم. آن دفترچه نه تنها نوشته‌ها؛ بلکه اشک‌ها، لبخندها و امیدهای جوانی‌ام را در خود جای داده بود.

آخرین شبی که پشت همان میز نشستم، با شوق و اشتیاق کتاب‌هایم را ورق می‌زدم و فکر می‌کردم فردا نیز مانند همیشه، روز تازه‌ای برای آموختن خواهد بود. هرگز تصور نمی‌کردم همان شب، آخرین باری است که کتاب‌هایم را لمس می‌کنم. اما صبحی سرد، خبر رسید: «دانشگاه‌ها برای دختران بسته شد.» در آغاز نمی‌خواستم باور کنم. گمان کردم شایعه‌ای بیش نیست، اما وقتی دیدم دروازه‌های دانشگاه بسته‌ شدند و دختران با چشمان اشک‌بار پشت در ایستاده‌اند، حقیقت تلخ برایم آشکار شد. صحنه‌ای که هیچ‌گاه از خاطرم نمی‌رود؛ دخترانی که جزوه‌ها و کتاب‌های‌شان را در آغوش گرفته بودند و با صدای بغض‌آلود می‌پرسیدند: «ما چه گناهی داریم؟»

از آن روز، من از دانشگاه و خوابگاه جدا شدم. کتاب‌هایم هنوز روی همان میز جا مانده‌اند، زیر غبار و خاک، دفترچه‌ی خاطراتم هنوز همان‌جا در سکوت، بی‌آن‌که دستی ورقش بزند، قرار دارد. حتی اجازه ندارم به سراغ‌شان بروم و آن‌ها را با خود بیاورم. این شاید سنگین‌ترین نوعی از رنج باشد وقتی می‌دانی چیزی به تو تعلق دارد، اما حق نداری آن را داشته باشی.

هر شب در ذهنم اتاق کوچک خوابگاه را تصور می‌کنم؛ میز خاک‌گرفته، کتاب‌های مشتاق دست‌های من، دفترچه‌ای که اشک‌ها و لبخندهای دختر جوانی را در دل خود نگه داشته. من از دور با حسرت و اشک، تنها نظاره‌گر آن‌ها هستم. مادرم هر بار با صدای پُر از اندوه می‌گوید: «صبوری کن دخترم، روزی دوباره برمی‌گردی.» اما در پس واژه‌ها و جملاتش درد بزرگی نهفته است. پدرم سکوت می‌کند؛ سکوتی که سنگین‌تر از هزار سخن است. آن‌ها می‌دانند دخترشان دیگر همان دختر پُرامید و خندان گذشته نیست؛ من دختری هستم با قلبی زخمی و چشمانی پُر از اشک‌های پنهان.

این تنها سرگذشت من نیست؛ میلیون‌ها دختر افغان داستان‌هایی همانند من دارند. همه‌ی ما مشترکیم در خاطرات نیمه‌تمام، در کتاب‌هایی که خاک گرفته‌اند، در دفترهایی که ناتمام مانده‌اند و در رویاهایی که ناتمام رها شده‌اند. چهار سال است که لبخندهای ما به بغض بدل شده و آرزوهای ما در نیمه‌ی راه بریده شده است.

با تمام این دردها، یک حقیقت همچنان پابرجاست؛ این‌که میل به دانستن و امید به بازگشت هیچ‌گاه در قلب دختران افغان خاموش نخواهد شد. روزی دوباره برمی‌گردیم، پشت میزهای دانشگاه می‌نشینیم و همان دفترچه‌های نیمه‌تمام خود را باز می‌کنیم و ادامه می‌دهیم.

من دانش‌جوی دختر در سرزمینی هستم که طالبان حق آموزش را از او گرفته‌اند. کتاب‌هایم در اتاق خوابگاه جا مانده‌اند، خاطراتم زیر غبار مدفون شده‌اند، اما رویاهایم هنوز زنده‌اند. هیچ ‌چیزی دردناک‌تر از محروم شدن یک دختر از کتاب‌هایش نیست و هیچ‌ چیزی زیباتر از روزی نخواهد بود که همان دختر دوباره کتاب‌های خاک‌گرفته‌اش را در آغوش بگیرد.