در جوامعی که سنت و قضاوتهای سختگیرانه بر زندگی افراد سایه میاندازند، دگرباشان جنسی با باری از تبعیض، تحقیر و ترس نفس میکشند. هر قدم در کوچه و مکتب، هر نگاه سنگین مردم و هر سکوت خانواده میتواند زخم تازهای بر جانشان باشد. زیستن برای آنها تنها گذران روزمره نیست؛ بلکه مبارزهای مداوم برای حفظ کرامت، هویت و حق سادهبودن است.
من مهره بارکزی هستم، فعال حقوق بشر و از افغانستان. نمیخواهم خودم را به یک شهر خاصی نسبت دهم؛ نه شمال، نه جنوب، نه شرق و نه غرب. برایم همین کافی است که بگویم افغان هستم و این هویت من است. میخواهم روایت زندگیام را از آوان کودکی تا امروز، از روزهای سخت افغانستان تا مهاجرت و مبارزه در بیرون از وطن تعریف کنم.
من ۲۴ سال دارم و در زمان سقوط کابل، روزی که افغانستان به تصرف طالبان درآمد، با مادرم، ویدا ساغری، در هندوستان بودم. در آن شبوروز من آمادگی سفر به سویدن را میگرفتم. برایم بسیار وحشتناک بود که درست همان روزی که پرواز داشتم، افغانستان به دست طالبان سقوط کرد. یادم است شبوروز مادرم، ویدا ساغری، خواب نداشت، گریه میکرد، گاهی ناراحت بود، گاهی اضطراب داشت و گاهی به دختران کمک میکرد تا بتوانند از کشور خارج شوند. من با کمک مادرم فوراً یک گروهی متشکل از اعضای دگرباشان (LGBTQ) تشکیل دادم تا آنها را کشور بیرون بکشم تا زیر ظلم طالبان تلف نشوند.
بعد از تشکیل این گروه، توانستیم حدود ۵۰ تن از اعضای خانوادهی LGBTQ را سریع به پاکستان انتقال بدهیم و از آنجا زمینهی سفر آنها به کانادا را فراهم کنیم. در آن زمان من میتوانستم تنها همین کار را انجام دهم که موفقانه انجام دادم. برای ما وحشتناک بود، انتظار نداشتیم که افغانستان به این زودی سقوط خواهد کرد و من همزمان در وضعیتی بودم که نمیدانستم چه کار کنم؛ به کلی جامانده بودم و فکرم بیشتر کار نمیکرد.
من از سن ۱۱ سالگی در رسانههای مختلف کار کردهام. آغاز کارم با تلویزیون «آریا» بود که در آن زمان ویژهی کودکان بود. بعد در رسانههای مختلف داخلی افغانستان به کارم ادامه دادم. پس از پایان دورهی مکتب، رشتهی ژورنالیسم را آغاز کردم. در افغانستان حداقل میان خانوادهی خودم و کسانی که دوروبرم بودند، یک موقعیت و تصویر خوبی داشتم. کمکم به آنها میفهماندم که ما دگرباشان یا اعضای جامعهی رنگینکمانی نورمال هستیم. ما آن چیزی که مردم میگویند، رقاصه، تنفروش یا بیپدر و مادر، نیستیم. همهی ما کسانی هستیم که پدر و مادر داریم و خانواده ما را قبول میکنند. همین باعث میشد که در اجتماع کنار کسانی که بودم، مرا بپذیرند، برایم احترام بگذارند و این موضوع را درک کنند.
من به دلیل دیدگاه مردم کشورم نسبت به جنستیم، از دورهی جمهوریت نیز خاطرات خوشی ندارم. وقتی در جادهها راه میرفتم، چه برای کار و چه از جایی به جای دیگری، پولیسها مرا متوقف میکردند، میخواستند تلاشی کنند و بدنم را لمس میکردند. این برایم هر بار یک ترما بود. نگاههای وحشتناک مردم، نگاههای کسانی که در منطقهی ما زندگی میکردند، حتی نگاه رانندگان تاکسی برایم آزاردهنده بود. وقتی در تاکسی مینشستم، راننده به بهانههای مختلف میخواست با من رابطه برقرار کند.
به یاد دارم یک روز که لباسم کمی دخترانهتر بود، مردهای منطقه جلویم را گرفتند. یک مرد ریشسفید خطاب به من گفت: «تو نمیشرمی؟ با این وضعیت از خانه میبرایی؟ بچههای ما را بیراه میکنی، بدنت را مردم میبینند، تو بچه هستی.» بعد به من گفت: «ایزک.» مثل همیشه بحث و درگیری شد؛ چون در آن زمان حتی در دورهی جمهوریت و دموکراسی، من هر روز با کسی درگیر بودم.
در مکتب نیز در امنیت نبودم. همصنفیهایم مرا اذیت میکردند و مجبور بودم سال دو بار مکتبم را تغییر دهم تا بتوانم روی درس تمرکز کنم. هر روز به جای منتظر بودن برای ساعت درسی بعدی، منتظر زنگ رخصتی میبودم تا ببینم چگونه از دست همصنفیهایم فرار کنم تا مرا لتوکوب نکنند، به بدنم دست نزنند یا سرم تجاوز نکنند. برای دگرباشان جنسی یا افراد LGBTQ مکتب در افغانستان اصلاً امن نبود و نیست.
وقتی افغانستان سقوط کرد، دستوپاچه بودم. نگران خالههایم بودم، فکر میکردم کشته میشوند. نگران دوستانم و به ویژه بچههای LGBTQ بودم. نمیدانستم برایشان چه کاری کنم تا از آن وضعیت در امان باشند. با بیشترشان آشنایی هم نداشتم. اضطراب شدید داشتم و شبها بالایم حمله عصبی میآمد. هنوزهم وقتی به آن روزها فکر میکنم، موهای تنام سیخ میشود. هنوز هم طالبان وحشتناکاند. هنوز کابوسهای وحشتناک میبینم، حتی اگر هیچوقت مستقیم با طالبان روبهرو نشده باشم. قصههای بچهها از افغانستان برایم کابوس میشوند.
چهار سال است از وطن و عزیزانم دورم. هر لحظه قلبم برای افغانستان میتپد. هر روز با نقشهی گوگل (گوگلمپ) در کوچهها و خانههای کابل قدم میزنم، خانهی دوستان و خانهی قدیمی خود ما را میبینم. این حس عجیبی است؛ هم شرم، هم تنفر، هم خشم، هم ناتوانی. خیلی آزاردهنده است که نتوانی به وطن برگردی و فقط از پشت نقشهها خاطراتت را ببینی، بیهیچ امیدی برای بازگشت.
دو هفته پس از سقوط کابل من به سویدن آمدم. درسم را آغاز کردم و حالا در رشتهی روابط بینالملل در مقطع ماستری مشغول تحصیل هستم. فعالیتهایم هیچ گاهی متوقف نشده است. همیشه تمرکزم روی دادخواهی برای اعضای خانوادهی LGBTQ و زنان بوده است؛ چه در نشستهای سازمان ملل، چه پارلمان سویدن و چه دیدار با مشاوران ارشد محکمهی کیفری بینالمللی. از همان جمعی هستم که طالبان را به خاطر تبعیض جنسیتی علیه زنان و افراد LGBTQ به محکمه بکشانند.
از نخستین کسانی بودم که برای آپارتاید جنسیتی صدا بلند کردم و افراد LGBTQ را نیز شامل آن دانستم. دوبار اعتصاب کردم؛ یک بار در سویدن برای ۱۱ روز و یک بار در آلمان برای ۹ روز. در اعتصاب اول روز هشتم به شفاخانه منتقل شدم، اما برگشتم و بدون خیمه سه روز دیگر را زیر درخت به اعتصابم ادامه دادم. بار دوم در آلمان تنها بودم، در هوای سرد و باران. متأسفانه هنوز هم در این جا خودم را در امنیت کامل حس نمیکنم. شبها کابوس میبینم که دوباره در افغانستان هستم.
من ۱۷ ساله بودم که از افغانستان بیرون شدم. این انتخاب خودم نبود. پدراندرم میخواست ثابت کند که من LGBTQ هستم و میگفت فقط یک وسیله جنسی برای برادرزادهاش هستم. میخواست بر من تجاوز کند و ویدیو بگیرد. وقتی مادرم فهمید، بدون این که به من بگوید، پول خانه، ویزه و پاسپورت را آماده کرد و گفت باید افغانستان را ترک کنم. حتی نتوانستم با مادرم خداحافظی کنم؛ چون پدراندرم با شمشیر جلو دروازه ایستاده بود. مادرم سد راهش شد و گفت: «در تاکسی بنشین و برو.» بیرون شدن از خانه برایم بسیار دشوار بود. نمیدانستم مادرم چه میشود؛ آیا باز هم مثل همیشه لتوکوب میشود، انگشتش شکسته میشود یا اتفاق بدتری برایش میافتد، اما مجبور بودم خانه و وطنم را ترک کنم.
حالا با مادرم و برادرانم در سویدن زندگی میکنم و زندگی خوبی داریم. پیام من به مردم افغانستان به عنوان یک زن LGBTQ این است که انسانها را به خاطر جنسیت و گرایششان نکشید. اجازه دهید هر انسان حق زندگی خود را داشته باشد. در کنار این انسانها برای آیندهی بهتر مبارزه کنید. علیه ظلم، نابرابری و خشونتهای طالبان و افکار طالبانی صدا بلند کنید. به ویژه شما مردان افغانستان پشت زنان پنهان نشوید؛ در کنارشان بیستید، مبارزه کنید و غیرت افغانی خود را نشان دهید.
زندگی مهره بارکزی تصویر بیرحمانه از تجربهی یک فرد LGBTQ در افغانستان است؛ جایی که حتی در دوران دموکراسی تهدید و خشونت در خانه، مکتب، خیابان و جامعه هر لحظه در کمینش بود. از ترس و آزار روزانه تا مواجهه با نابرابری ساختاری و تهدیدهای خانوادگی، او مجبور شد وطن و عزیزانش را ترک کند و در مهاجرت، درد دوری و حسرت خانه را تحمل کند. با این وجود، او نه تنها تسلیم روزگار شوم نشد؛ بلکه تجربهی شخصی خود را به نیرویی برای دادخواهی بینالمللی تبدیل کرد، صدای مظلومان شد و نشان داد که مقاومت و شجاعت حتی در تاریکترین شرایط میتواند چراغ امید و تغییر باشد.