من زینب هستم، زادهی یکی از قریههای دورافتادهی افغانستان. شاید هیچوقت نام قریهی ما را نشنیده باشید، چون حتی روی نقشه هم به سختی پیدا میشود. ما در دل کوههای خشک و بیآبوعلف زندگی میکنیم. تنها راه ما به شهر، یک جادهی خاکی و خطرناک است که در زمستان با برف و باران بسته میشود و در تابستان پر از گردوغبار میگردد.
زندگی در این قریه همیشه دشوار بود، اما پس از بازگشت طالبان، سختیها چند برابر شد. مادر من سالهاست از بیماری کلیه رنج میبرد. در دوران جمهوریت، هرچند امکانات کم بود، اما گاهی میتوانستیم او را با هزار زحمت به شفاخانهی ولسوالی برسانیم. حالا اما، با محدودیتهای تازه، زنان بدون محرم اجازهی سفر ندارند. پدرم پیر و بیمار است، برادرانم برای پیدا کردن نان به ایران رفتهاند و من میمانم و مادرم. وقتی دردهایش شروع میشود، ساعتها کنار بسترش مینشینم و کاری از دستم ساخته نیست. صدای نالههایش در دل شب برایم مثل خنجری است که قلبم را میشکافد. بارها پیش آمده که به آسمان نگاه کنم و فقط گریه کنم، چون میدانم هیچ دکتوری به اینجا نمیآید و هیچ حکومت یا دولتی صدای ما را نمیشنود.
من تا صنف یازدهم در مکتب درس خواندم. روزی آرزو داشتم قابله شوم تا دیگر هیچ زنی در قریه ما به خاطر نبود داکتر جانش را از دست ندهد. یادم هست وقتی دختر همسایهمان در خانه زایمان کرد و جانش را از دست داد، به خودم قول دادم روزی داکتر یا قابله شوم. اما در همان سالی که آماده میشدم به صنف دوازدهم بروم، طالبان برگشتند و دروازههای مکتب را به روی ما بستند. از آن روز به بعد، کتابهایم در صندوقچهای خاک میخورند. هر بار که به آنها نگاه میکنم، اشک در چشمانم حلقه میزند. انگار کسی بالهای مرا شکسته و گفته است: “تو حق پرواز نداری.”
طالبان میگویند نظامشان اسلامی است و عدالت میآورد. اما در قریهی ما تنها چیزی که آوردهاند، ترس و محرومیت است. دختران همسن و سال من یکی پس از دیگری به نکاح اجباری داده میشوند. بعضیها فقط ۱۴ یا ۱۵ سال دارند. زندگی همه در بنبست گیر کرده است.
گاهی شبها که برق نیست و قریه در تاریکی فرو میرود، من روی بام مینشینم و به آسمان پرستاره نگاه میکنم. در دل به خودم میگویم: چرا من باید در این قریهی فراموششده به دنیا میآمدم؟ چرا نباید مثل دختران دیگر کشورها حق مکتب، حق داکتر و حق یک زندگی انسانی داشته باشم؟
مادر همیشه به من میگوید: «زینب، صبر کن. روزی خدا دروازهای باز میکند.» اما من دیگر به این امیدها باور ندارم. چهار سال است که صبر میکنیم و هر روز بدتر از دیروز میشود. زنان ما در خانهها زندانیاند. دختران از آیندهی خود هیچ تصوری ندارند. همه فقط به ازدواج اجباری، کار شاقهی خانه و آوردن آب از چشمه فکر میکنند.
گاهی فکر میکنم اگر طالبان نمیبودند، من حالا در دانشگاه کابل یا هرات درس میخواندم. شاید در رشتهی قابلگی یا طب آموزش میدیدم و میتوانستم به مادرم و زنان قریه کمک کنم. اما حالا تنها چیزی که دارم، رویاهایی است که مثل پرندهای در قفس اسیرند.
بدترین لحظههای زندگیام وقتی است که صدای گریهی کودکان و زنان بیمار را میشنوم. چند ماه پیش، زن جوانی در قریهی ما هنگام زایمان جان داد. هیچ دکتری نبود، هیچ قابلهای نبود، و طالبان اجازه نمیدادند او را بدون محرم به شهر ببرند. او با نالههای آخرین نفسش خاموش شد و کودکش یتیم به دنیا آمد. من تمام شب را گریه کردم. در دل میگفتم: “ای کاش به من اجازه داده بودند درس بخوانم، شاید میتوانستم جان او را نجات بدهم.”
اما زندگی در قریهی ما فقط بیماری و درد نیست؛ ترس هم هست. ترس از طالبان. وقتی صدای موترشان در جاده میپیچد، همهی دخترها و زنان به خانهها میدوند. نگاههای سنگین و حرفهای تحقیرآمیزشان مثل زنجیر به پای ماست. آنها میگویند: «زن باید در خانه باشد.» گاهی فکر میکنم آیا خانه برای ما زندان نیست؟ آیا این دیوارهای گِلی، تمام دنیای من خواهد بود؟
هر بار که دختری در قریه به نکاح اجباری داده میشود، حس میکنم بخشی از رویاهایم با او دفن میشود. هر بار که زنی از درد میمیرد، انگار بخشی از وجودم میمیرد. اما هنوز در اعماق قلبم نوری کوچک زنده است. نوری که میگوید روزی دوباره مکتبها باز خواهد شد. روزی دوباره زنان ما آزاد خواهند بود.
من زینب، دختری از قریهای فراموششده، این را مینویسم تا کسی صدایم را بشنود. تا دنیا بداند در پس این کوهها، هزاران دختری مثل من هستند که رویاهایشان در سکوت خفه میشود. ما نمیخواهیم قهرمان باشیم، ما فقط میخواهیم انسان باشیم؛ با حق درس، حق داکتر و حق نفس کشیدن در آزادی.