من فرشته هستم، بیستویک ساله. این اسم واقعی من نیست، اما بگذارید فرشته صدا کنید؛ دختری که روزی در کوچههای کابل با کیف پر از کتاب میدوید و امروز پشت دروازهی بستهی مکتب و دانشگاه، ایستاده و حسرت میخورد.
چهار سال پیش، من تنها یک دانشآموز بودم با هزار رویا در سر. صبحها وقتی مادر صدا میزد که: «فرشته، دیر شد، به مکتب برو»، قلبم از خوشی پر میشد. یونیفورم آبیرنگم را میپوشیدم، دستنوشتههای شب گذشتهام را در کیف میگذاشتم و با خواهر کوچکم میرفتم. راه مکتب کوتاه بود، اما برای من طولانیترین سفر جهان؛ سفری بهسوی آینده، بهسوی دنیایی که میخواستم خودم بسازم.
من همیشه رویای داکترشدن داشتم. هر وقت صدای آمبولانس را میشنیدم یا به شفاخانه میرفتم، دلم میلرزید. فکر میکردم روزی من هم روپوش سفید به تن دارم و در کنار بستر مریض، مرهم میگذارم. همان روزها بود که دفترچهای برای خود ساختم؛ روی جلدش نوشتم «رویای من». پر از طرحها، نقاشیها، نوشتهها و نامهایی که باید یاد میگرفتم.
اما همه چیز در یک روز خاکستری فرو ریخت. پانزدهم آگست بود. کابل سقوط کرد. من فقط هفده سال داشتم. هنوز صدای گریههای مادرم را به یاد دارم وقتی تلویزیون خبر داد که طالبان وارد شهر شدهاند. آن روز پدرم گفت: «درس و دانشگاه تمام شد، دخترم. ما دیگر آزادی نداریم.» اول فکر کردم شوخی میکند. مگر میشود یکباره همه چیز تمام شود؟
اما فردا صبح که با دوستانم برای رفتن به مکتب آماده شدیم، دیدیم دروازهها بسته است. یک ملا با ریش انبوه جلو در ایستاده بود و گفت: «دختران دیگر اینجا کار ندارند. بروید خانههایتان.» همان لحظه حس کردم کسی تمام رویاهایم را پاره کرد و در جوی انداخت.
از آن روز تا امروز، زندگی من مثل قفسی است که دیوارهایش هر روز تنگتر میشود. ما دیگر اجازه نداریم به مکتب برویم، به دانشگاه برویم، حتی در کوچه زیاد گپ بزنیم یا بلند بخندیم. من از پشت پرده خانه، دخترانی را میبینم که مثل من با کتابهای بستهشده در آغوششان آه میکشند. ما همه تبدیل به سایههایی شدیم که فقط تماشا میکنیم و هیچ نقشی در آینده نداریم.
شاید بپرسید این سالها چهگونه گذشته است؟ بگذارید برایتان بگویم.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، بهجای کیف مکتب، چای صبحانه روی دسترخوان است. بهجای صدای زنگ مدرسه، صدای ملا در مسجد میآید که مردم را به اطاعت از «امارت اسلامی» دعوت میکند. کتابهای من هنوز در قفسهاند؛ گرد و خاک گرفتهاند. بعضی شبها بیصدا برمیدارمشان، میبوسمشان، اما همیشه ترسی در دلم است؛ اگر طالبان بیایند و مرا با کتاب ببینند چه؟
من در این سالها آموختهام که امید هم میتواند خفه شود. وقتی دختر هستی و در افغانستان زندگی میکنی، مثل این است که نفس میخواهی بکشی اما همیشه دیواری جلوی دهانت است.
گاهی فکر میکنم گناه من چه بود؟ من فقط میخواستم یاد بگیرم، کار کنم، خدمت کنم. مگر این جرم است؟ مگر دانستن برای دختر بد است؟ وقتی پدرم قرآن میخواند و از علم و دانش میگوید، بغض گلوی مرا میگیرد. چرا آنچه خدا تشویق کرده، طالبان منع میکنند؟
خواهر کوچکم هنوز کودک است. هر وقت میبیند که من گریه میکنم، میگوید: «آپا، روزی میشود دوباره مکتب برویم؟» من همیشه لبخند میزنم و میگویم: «بله، میشود.» اما در دلم طوفانی است. نمیدانم دروغ میگویم یا امید میدهم.
یکبار که در خانه کتاب میخواندم، طالبان در کوچه گشت میزدند. صدای کوبیدن در آمد. ما همه ترسیدیم. پدر رفت و دید که آنها فقط دنبال مردان جوان میگردند، اما من تا صبح لرزیدم. فکر میکردم اگر بیایند و کتابهای مرا ببینند، به جرم «تحصیل» مرا ببرند. بله، اینجا تحصیل برای دختر جرم است!
گاهی به یاد دوستانم میافتم. یکی از آنها به ایران فرار کرد، دیگری به پاکستان. بعضیها توانستند اروپا بروند. وقتی عکسهایشان را در انستاگرام میبینم، حس میکنم من هم باید آنجا باشم. اما بعد یادم میآید من در کابل گیر ماندهام، مثل پرندهای با بالهای شکسته.
چهار سال گذشت، اما هنوز هر شب خواب مکتب را میبینم. خواب میبینم دوباره در صنف نشستهام، معلم ریاضی پای تخته است، دوستانم میخندند، و من در دفترچهام یادداشت میکنم. اما وقتی بیدار میشوم، دیوارهای اتاق سرد و خاکستری به من میگویند این فقط یک خواب بود.
دردناکتر از همه این است که دیگران، حتی برخی از همسایهها، میگویند: «دختر مگر به درس نیاز دارد؟ باید خانهداری کند، بس است.» این حرفها قلبم را میشکند. ما دختران را به موجوداتی بیصدا و بیارزش تبدیل کردهاند. انگار ما انسان نیستیم، فقط سایهای برای پر کردن خانهها.
اما من نمیخواهم تسلیم شوم. هرچند از مکتب بازماندهام، هنوز امید دارم. من در خلوت، انگلیسی یاد میگیرم. از انترنت ـ هر وقت که وصل باشد ـ کتابهای پیدیاف میگیرم. پنهانی مینویسم، گاهی شعر، گاهی خاطره. میدانم شاید هیچکس نخواند، اما این نوشتهها تنها چیزی است که مرا زنده نگه داشته.
من میخواهم روزی دوباره دانشگاه بروم، روپوش سفید بپوشم، و داکتر شوم. شاید راه دشوار باشد، شاید سالها طول بکشد، اما باور دارم که هیچ ظلمی ابدی نیست. طالبان هم روزی خواهند رفت، درست مثل برف سنگینی که بالاخره با آفتاب به آب تبدیل میشود.
تا آن روز، من و هزاران دختر دیگر در افغانستان، زندهگانی را با نیمنفس ادامه میدهیم. ما هنوز نفس میکشیم، هنوز امید داریم، هنوز رویا میبینیم؛ هرچند پشت دروازههای بسته.
من فرشته هستم، دختری از کابل. دختری با کتابهای خاکخورده، دفترچههای پر از رویا، و قلبی که هنوز با همهی دردها میتپد. مینویسم تا دنیا بداند: ما هنوز اینجاییم. صدای ما خفه شده، اما خاموش نشده. روزی دوباره فریاد خواهیم زد.