در دل تاریکی‌، گاهی صدایی بلند می‌شود که نه‌ تنها سکوت را می‌شکند؛ بلکه پرتوی از امید را در دل شب می‌تاباند. افغانستانِ پس از تابستان ۲۰۲۱، سرزمین فریادهای در گلو خفه‌شده و رویاهایی بود که زیر گام‌های خشونت و واپس‌گرایی نابود شدند. سقوط نظام جمهوری در افغانستان تنها فروپاشی یک حکومت نبود؛ بلکه شکستن استخوان‌های امید میلیون‌ها انسان، به ‌ویژه زنانی بود که برای یک زندگی آزاد، با عزت و برابر مبارزه می‌کردند. بیشتر زنان و دختران در افغانستان روزهای پس از سقوط کابل را فصل تاریکی توصیف می‌کنند و برای رهایی از این حالت خاموشانه تلاش می‌ورزند. در میان این خاموشی، زنانی برخاستند که نه به ‌عنوان قربانی، بل به ‌مثابه‌ی شاهدان و روایت‌گران تاریخ، قلم و صدا را به ‌دست گرفتند. این روایت، صدای یکی از این زنان است؛ صدای انوشه عارف، زنی از بدخشان که چشم در چشم تاریخ ایستاد و از دل جنگ و مهاجرت، قصه‌ی ایستادگی را بیرون کشید.

روایت او نه تنها شرح سقوط یک نظام، که بازتاب جان‌سوز مقاومت در برابر خاموشی است؛ قصه‌ای از دل شبی پرگلوله در فیض‌آباد تا فریاد لرزان، اما استوار در خیابان‌های کابل و تا رسیدن به فرانسه. او که به عنوان یک زن افغان به جایگاه و دستاوردهایش در کشورش می‌بالید، حالا به عنوان پناه‌جو در دیار غربت به سر می‌برد.

من انوشه عارف هستم، اهل بدخشان، ۳۰ سال سن دارم و دانش‌آموخته‌ی علوم سیاسی و روابط بین‌الملل. تا پیش از سقوط نظام جمهوری، زندگی من و خانواده‌ام در وضعیت نسبتاً باثباتی بود. برادرانم مشغول کار بودند و من در چند رسانه فعالیت می‌کردم. علاوه بر آن، با نهادهای فرهنگی و مدنی همکاری نزدیک داشتم. می‌توانم بگویم در جایگاهی قرار داشتم که برای یک زن افغان دستاورد به ‌حساب می‌آمد هم از لحاظ حرفه‌ای و هم از نظر اجتماعی.

اما آن‌چه در تابستان ۱۴۰۰ رخ داد، هیچ شباهتی به تصور ما از آینده نداشت. با آغاز سقوط شهرها، بدخشان نیز به ‌سرعت به صحنه‌ی نبرد تبدیل شد. آن شبی که درگیری میان نیروهای امنیتی و طالبان در فیض‌آباد آغاز شد، شبی بود که تا امروز در ذهنم زنده باقی مانده است. در آسمان به ‌جای ستاره، صدای گلوله و شعله‌ی راکت دیده می‌شد. شهری که همیشه برای ما نماد آرامش بود، در یک چشم بر‌هم‌زدن به میدان جنگ بدل شد. با سقوط پی‌درپی ولایت‌ها در سال ۱۴۰۰، بدخشان یکی از نخستین ولایاتی بود که به دست طالبان افتاد و آغازگر فصل تازه‌ای از ترس، فرار و مقاومت برای هزاران شهروند از جمله زنان فعال این ولایت شد.

کوه جلغر، کوه معروف فیض‌آباد به نقطه‌ی استراتژیک برای نبرد تبدیل شده بود. نیروهای امنیتی در قله و طالبان در دامنه‌ی این کوه مستقر بودند. آن شب، بسیاری از خانواده‌ها سراسیمه در خانه‌های خود پناه گرفته بودند. ما هم فردای همان شب، بدخشان را ترک کردیم و به کابل رفتیم. هنوز به پایتخت نرسیده بودیم که خبر سقوط کامل بدخشان به گوش ما رسید.

در کابل، امید داشتیم که ساختارهای باقی‌مانده یا جامعه‌ی جهانی واکنشی نشان دهند، اما هر روز یک ولایت سقوط می‌کرد و روزی هم رسید که کابل نیز سقوط کرد. آن روز با یکی از دوستانم در رستورانتی نشسته بودم. ناگهان چهره‌های کارمندان وحشت‌زده شد. وسایل‌شان را جمع می‌کردند، بی‌آن‌که چیزی بگویند. از یکی‌شان پرسیدیم چه شده؟ آهسته گفت: «طالبان وارد شهر شده‌اند.»

همان لحظه همه ‌چیز تغییر کرد. ما به خانه نرفتیم؛ چون منطقه‌ی شهرنو ناامن بود. به خانه‌ی یکی از دوستان دیگر پناه بردیم. در مسیر راه، کابل به شهر خاموش تبدیل شده بود. طالبان در خیابان‌ها قدم می‌زدند، نیروهای امنیتی لباس‌های‌شان را در می‌آوردند و فرار می‌کردند. انگار شهر جان داده بود؛ سکوت، ترس و شبح جنگ در هر گوشه دیده می‌شد. در آن لحظه، تنها سقوط یک پایتخت را شاهد نبودم؛ بلکه سقوط هزاران رویا و امید زنان افغانستان را به چشم سر دیدم. زنانی که برای تحصیل، کار و زندگی بهتر مبارزه کرده بودند، امیدشان را از دست داده بودند.

اما من تصمیم گرفتم سکوت نکنم. در روز دوم سقوط کابل با وجود ترس و تهدید، تنها به خیابان رفتم. از طریق فیس‌بوک به ‌صورت زنده صحبت کردم. زنان را فرا خواندم تا خاموش نباشند. گفتم که صدای خود را بلند کنند. باور داشتم که شاید من از بین بروم، اما این مسیر نباید بسته شود. شاید این راه برای من پایانی داشته باشد، اما باید برای نسل آینده باز بماند.

در همان روزها، در خیابان‌های تاریک و ترس‌زده‌ی کابل ایستادم، لرزان اما مصمم. چیزی که فهمیدم این بود: وقتی اراده‌ای برای مبارزه باشد، ترس دیگر نمی‌تواند مانع شود. پس از آن، اعتراض‌های زنان در کابل آغاز شد. من هم در کنارشان بودم در خیابان‌ها، در بیانیه‌ها و در ایستادگی‌های‌شان، اما فعالیت‌هایم بی‌پاسخ نماند. طالبان مرا شناسایی کردند و دیگر ماندن در افغانستان برایم ممکن نبود. حدود یک ماه پس از این فعالیت‌ها، مجبور شدم کشورم را ترک کنم. از مسیر ایران، مخفیانه به ترکیه رسیدم و نزدیک به چهار سال در آن‌جا زندگی کردم. مهاجرت آسان نیست؛ مهاجرت یعنی بریدن از ریشه، از خانه و از هویت دیرینه. اما من در ترکیه هم تلاش کردم خاموش نمانم. در فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی زنان افغان نقش گرفتم.

پس از آن توانستم با گرفتن ویزه‌ی بشردوستانه وارد فرانسه شوم. حالا شرایطم نسبت به ترکیه بهتر است و ثبات دارم، اما همواره صدای زنان هستم. می‌خواهم تحصیلاتم را ادامه دهم، می‌خواهم در عرصه‌ی رسانه فعال باشم؛ چون باور دارم که تغییر از همین صداها آغاز می‌شود. صدای زنانی که هنوز در افغانستان زندگی می‌کنند و امید دارند، باید شنیده شود.

من تعهد دارم به کشورم، به زنان سرزمینم، به رویایی که با وجود همه‌ی شکست‌ها هنوز زنده است. شاید ما سقوط کردیم، اما هنوز هم می‌توان برخاست. من باور دارم که باید برخاست؛ زیرا حتی اگر خاک زیر پای‌ ما را بگیرند، تا زمانی که صدا داریم، می‌توانیم دوباره ریشه بدوانیم.