زندگی هیچ ‌گاهی در کنترل انسان نیست. گاهی آدم فکر می‌کند تصمیم‌هایش برای زندگی عالی است، اما هرگز نمی‌داند چه چیزی در انتظارش است. من و خانواده‌ام که برای رهایی از مشکلات اقتصادی، سردرگمی سیاسی و نبود زمینه‌های شغلی، شش ماه پیش از راه قاچاق به ایران رفتیم، درحالی به کشور برگشته‌ایم که زخم‌های حقارت و اهانت نیروهای امنیتی ایران و ناامیدی از زندگی، همیشه ما را همراهی خواهد کرد. فکر می‌کردیم در ایران شاید روزنه‌ای برای ما باز شود، اما آن‌سوی مرز، فقط تحقیر، توهین و ناامیدی در انتظار ما بود.

آن‌چه در این شش ماه در ایران گذشت، یک‌سو؛ اما آن‌چه در هنگام برگشت اتفاق افتاد، ماجرای دیگری است. ما را پولیس ایران دستگیر نکرد؛ بلکه به خواست خود ایران را ترک کردیم. هنگام برگشت به افغانستان و ورود به اردوگاه «ورامین»، ساعت‌ها در صف‌های طولانی و شرایط طاقت‌فرسا در مرز معطل نگه‌داشته شدیم. هیچ‌کسی توضیح نمی‌داد چرا باید زیر آفتاب سوزان منتظر بمانیم. با اضطراب و خستگی فقط ایستاده بودیم و نمی‌دانستیم قدم بعدی چه خواهد بود.

بعد از ساعت‌ها انتظار، در نزدیکی دشت ورامین برای ما اجازه دادند وارد این اردوگاه مهاجران شویم که نه برخورد انسانی با مهاجران صورت می‌گرفت و نه نشانی از رسیدگی به شکایت‌ها. داخل اردوگاه، وضعیت به ‌طرز تکان‌دهنده‌ای بد بود. هیچ امکاناتی وجود نداشت؛ نه آب آشامیدنی، نه غذای کافی و حتی نه یک سرویس بهداشتی قابل استفاده. هزاران مهاجر افغان را با زور و بدون توضیح، سوار اتوبوس کرده و به این اردوگاه آورده بودند؛ اردوگاهی که بیشتر به بازداشت‌گاه می‌ماند تا محل اقامت موقت. شرایط به ‌معنای واقعی کلمه غیرانسانی بود. بسیاری از افراد، به ‌ویژه کودکان و سالمندان، از شدت گرسنگی و تشنگی در خود می‌پیچیدند.

از دید من، این اردوگاه گنجایش چهار تا پنج هزار نفر را داشت، اما جمعیتی چندبرابر را در آن جا داده بودند. فضای خواب اصلاً مناسب نبود. خیلی‌ها پتو یا زیرانداز نداشتند و روی زمین سمنتی و سرد اردوگاه دراز کشیده بودند. کسی نمی‌دانست تا چه زمانی در این وضعیت باقی خواهیم ماند. اردوگاه، مکان بلاتکلیفی و ترس بود.

در داخل اردوگاه، برخورد مأموران با مهاجران بازداشت‌شده نه ‌تنها غیرانسانی؛ بلکه به ‌شدت تحقیرآمیز و خشونت‌بار بود. آن‌ها با ما طوری رفتار می‌کردند که گویی مجرم هستیم. اگر کسی شکایت می‌کرد یا از وضعیت می‌پرسید، او را لت‌وکوب می‌کردند. من خودم شخصاً ضربه ندیدم، اما با چشمان خود کسانی را دیدم که به ‌خاطر اعتراض یا حتی یک سوال ساده، با سیلی و لگد نیروهای امنیتی ایران مورد ضرب‌وشتم قرار می‌گرفتند. بارها در کنار درب سرویس‌های بهداشتی، شاهد این رفتارها بودم.

وضعیت سرویس‌های بهداشتی اسف‌بار بود. تعداد آن‌ها محدود بود و بوی تعفن تا وسط اردوگاه می‌رسید. آب برای شست‌وشو نبود و صف طولانی باعث می‌شد برخی اصلاً نوبت‌شان نرسد. کودکان مریض می‌شدند و هیچ دارو یا رسیدگی به آن‌ها صورت نمی‌گرفت. مادرها تنها با نگرانی به کودکان مریض‌شان نگاه می‌کردند و کاری از دست‌شان برنمی‌آمد.

وضعیت غذای اردوگاه که برای مهاجران توزیع می‌شد، نیز بسیار بد بود. نان‌هایی که توزیع می‌شدند، خشک و بعضاً غیرقابل خوردن بودند. برنج بی‌نمک و گاهی خوراکی‌های سرد و شب‌مانده، آن‌هم با تأخیر زیاد برای مهاجران توزیع می‌شد. مقدار غذا برای هر نفر آن‌قدر کم بود که برخی گرسنه می‌ماندند و برخی دیگر اصلاً حاضر نمی‌شدند آن را بخورند. آب آشامیدنی هم به ‌شکل بسیار محدود در دسترس بود. گاهی روزها فقط یک پیاله آب سهم یک نفر می‌شد. کسی از بیرون سراغ این مهاجران را نمی‌گرفت. انگار زنده‌بودن ما برای هیچ‌کسی اهمیت نداشت.

این وضعیت منحصر به اردوگاه نبود. در شبکه‌های اجتماعی، ویدیوها و تصاویری منتشر شده که نشان می‌دهد چگونه با افغان‌ها برخورد می‌شود؛ چه در موتر، چه در اتوبوس‌های اخراج یا حتی در خیابان‌های شهر. رفتار مأموران تنها بخشی از خشونتی است که سال‌ها بر افغان‌ها تحمیل شده و اکنون علنی‌تر شده است.

با توجه به این وضعیت، دیگر قصد رفتن به ایران را نداریم. آن‌جا دیگر قابل زیستن نیست. برخورد انسانی کم‌رنگ شده است. نه به مهاجران ستم‌دیده‌‌ی افغان حرمت می‌گذارند و نه حق‌شان را می‌دهند. به ‌نظر من، نفس‌کشیدن کافی نیست برای زندگی؛ آدم به احترام، امنیت، غذا و سرپناه نیز نیاز دارد. وقتی هیچ‌کدام از این‌ها نباشد، انسانیت معنایی ندارد.

مشکل دیگر، مقدار پولی است که نزد کارفرمایان ایرانی باقی مانده. ما در ایران کار کردیم، اما مزد ما کامل پرداخت نشد. کارفرمایی که برایش کار می‌کردم، حقوقم را تسویه نکرد. مدارکم را به یکی از اقاربم دادم که پی‌گیری کند، اما چون کامل نبود، هنوز موفق نشدیم پولم را به ‌دست بیاوریم. کارفرماها به ‌راحتی پول مهاجران را نمی‌پردازند. بهانه زیاد دارند: «مدرک نداری»، «از کشور رفتی» یا «در حسابم پول نیست.» و ده‌ها بهانه‌ی دیگری.

نه ‌تنها من؛ بلکه صدها مهاجر دیگر همین مشکل را دارند. بسیاری پول کارشان را نگرفتند یا حتی فرصت نکردند وسایل‌شان را از خانه بیرون کنند. بعضی‌ها دستگیر شدند و مستقیم به اردوگاه منتقل شدند. مدارک، تلفن، لباس و همه‌چیز در ایران جا مانده و خودشان با دل خسته در این اردوگاه، همانند زندانی‌ها قرار داشتند.

چند شبی را که در اردوگاه صبح کردم، خواب نداشتم و فقط فکر می‌کردم آیا خدمت به مردم ایران جرم بود؟ اما جوابی نیافتم جز حس حقارتی که در مقابل کار و خدمت، برای ما پاداش داده شد. حالا که به کشور برگشته‌ام، احساس می‌کنم رفتن من و خانواده‌ام به ایران اشتباه بزرگی بود، اما اگر مجبور نمی‌شدم هیچ گاه چنین تصمیمی نمی‌گرفتم. این موارد را نه از روی گلایه، بلکه برای ثبت حقیقت می‌نویسم؛ حقیقتی که هزاران مهاجر افغان آن را تجربه کرده‌اند، اما صدای‌شان شنیده نشده است.