داستان زندگی برادرم نمونهای عینی از مسیر پُرخموپیچ و دشواری است که بسیاری از جوانان افغان برای دستیابی به آموزش و آیندهای بهتر طی میکنند. او از جمله دانشآموختگان رشته حقوق و علوم سیاسی در افغانستان بود. جوان پرانرژی، باانگیزه و امیدوار به آیندهی روشن که پس از فراغت از دانشگاه، توانست در یکی از وزارتخانههای افغانستان جذب و استخدام شود.
برای بیش از دو سال، او در همان نهاد دولتی با تعهد کامل وظیفه انجام داد و مسیر شغلیاش را در چارچوب قانون، نظم و توسعه فردی و ملی دنبال میکرد. اما با سقوط نظام جمهوری و به قدرترسیدن طالبان در اواسط سال ۲۰۲۱، شرایط زندگی و کار برای هزاران کارمند دولتی، به ویژه جوانان تحصیلکرده، به گونهی ناگهانی دگرگون شد.
ساختارهای حکومتی تغییر کردند، حضور طالبان در ادارهها باعث ایجاد ترس و سردرگمی شد، بسیاری از همکارانش اداره را ترک گفتند و تنها تعداد اندکی باقی ماندند. با وجود این تحولات، برادرم همچنان به کارش ادامه داد، اما فشارها روزبهروز بیشتر میشد. فضای کاری دیگر محیطی برای کار حرفهای نبود؛ بلکه تبدیل به مکانی شده بود که در آن، افراد نه بر اساس مهارت و تخصص؛ بلکه بر اساس ظواهر و معیارهای سختگیرانهی مذهبی ارزیابی میشدند.
به گفتهی خودش، هر روز در اداره به او و سایر کارمندان توصیه میشد که ریش بگذارند، از پوشیدن کتوشلوار خودداری کنند و به طور مرتب در اوقات کاری نماز بخوانند.
مأموران اداره امربهمعروف و نهیازمنکر طالبان به طور مکرر به اتاقها سر میزدند و بر اجرای ظاهری احکام مذهبی تأکید داشتند. در یکی از روزها، یکی از همکارانش را مجبور کردند که سه بار نماز بخواند. این وضعیت سبب شد او تصمیم سرنوشتسازی بگیرد؛ ترک افغانستان و مهاجرت برای ادامه تحصیل در کشوری دیگری.
برادرم پس از بررسی گزینهها، ایران را برای ادامه تحصیل در مقطع ماستری (کارشناسی ارشد) انتخاب کرد و هدفش فراتر از فرار از شرایط افغانستان بود. میخواست در رشتهاش تخصص بیشتری کسب کند و آرزو داشت که روزی دوباره در ساختار حقوقی کشور نقشآفرین باشد.
ورود به ایران برای او سرآغاز مرحلهای دشوار، اما پرامید بود. او برای تأمین هزینههای زندگی و شهریه دانشگاه، به صورت همزمان به کار نیز مشغول شد و در یکی از کارخانههای تولید کفشسازی در حومه شهر تهران به عنوان کارگر فعالیت میکرد.
کار در کارخانه سخت و طاقتفرسا بود، ساعتهای طولانی، محیط خشن کاری، دستمزد اندک و شرایط زندگی مهاجران در ایران، همه زندگی را برای او دشوار میساختند. او اما این مشقتها را به امید رسیدن به هدفش تحمل میکرد. هرازگاهی با ما تماس میگرفت و از شرایط دشوارش سخن میگفت. صدایش خسته بود، اما از تحصیل و پیشرفت در دانشگاه با شوق صحبت میکرد.
چند ماه بیشتر تا فراغت او از مقطع ماستری باقی نمانده بود. برنامهریزی کرده بودیم که پدر و مادرم برای حضور در محفل فراغتش به ایران سفر کنند و آن لحظه را با افتخار در کنار او جشن بگیریم. اما سرنوشت بار دیگری خلاف انتظار پیش رفت.
با آغاز درگیریهای نظامی میان ایران و اسراییل در ماه جون امسال، شرایط در بسیاری از شهرهای ایران بحرانی شد. آن روزها مصادف با تعطیلات تابستانی دانشگاهها بود. برادرم از این فرصت استفاده کرد تا چند روز بیشتر کار کند و پول لازم برای سمستر آخرش را فراهم سازد. اما ناگهان در میان کار خبر شروع جنگ و حملات موشکی منتشر شد.
فضای ترس و وحشت همهجا را فراگرفت. مردم دچار هراس شدند، خیابانها خلوت شد و کارفرمای کارخانه بدون هیچگونه اطلاع قبلی محل را ترک کرد. به کارگران اما گفته شد که به کار خود ادامه دهند.
با شدت گرفتن بحران، اینترنت در سراسر ایران قطع شد و ارتباط ما با برادرم نیز به طور کامل متوقف گردید. روزها گذشت و هیچ خبری از او نداشتیم. نگرانی و اضطراب بر خانواده ما سایه افکنده بود و مادرم از شدت نگرانی بیمار شده بود.
پس از چهار روز، پیام کوتاهی از طریق اپلیکیشن «ایمو» به دستم رسید که با سختی زیاد ارسال شده بود. برادرم نوشته بود که تلاش دارد خود را به مرز افغانستان برساند، اما اردوگاههای کنترل مهاجران از خروج افغانها جلوگیری میکنند و او را وادار به بازگشت به محل اقامت کردهاند.
پس از آن، چهار روز کامل هیچ تماسی از او نداشتیم. سرانجام، تماس کوتاهی دیگری از هرات دریافت کردیم. برادرم موفق شده بود با تلاش فراوان خودش را به افغانستان برساند. او در آن تماس، از شباهت فضای ترس و بینظمی حاکم بر ایران در روزهای جنگ با لحظات سقوط کابل سخن گفت، از چشمان وحشتزده مهاجرانی سخن میگفت که دیگر هیچ راهی برای ماندن در ایران نداشتند و از ترس جانشان، بازگشت به افغانستان را ترجیح میدادند.
بازگشت او به کشور، بدون دریافت هیچگونه مزد از سوی کارفرما و بدون مدرک تحصیلی نهایی، بسیار دردناک بود. کارفرمای کارخانه به بهانه نداشتن پول از پرداخت مزد چند ماههاش خودداری کرده بود. وقتی به هرات رسید، ما از خانه برایش پول فرستادیم تا بتواند حداقل نیازهای ابتداییاش را تأمین کند و به خانه برگردد.
اکنون او در کابل است؛ درحالی که ثمره چند سال تلاشش در ایران ناتمام و بینتیجه باقی مانده است. او با حسرت از فرصتهای ازدسترفتهاش سخن میگوید، اما همچنان امیدوار است که در صورت بازگشت ثبات به ایران، بتواند به دانشگاه بازگردد و تحصیلش را به پایان برساند. اما از آنجایی که قیودات دولت ایران در قبال مهاجران افغان شدت یافته است، برگشت او به ایران دشوارتر به نظر میرسد.
این روایت، تنها داستان یک دانشجوی افغان نیست؛ بلکه بازتاب رنجها، آرزوها و سرگذشت هزاران جوان مهاجر افغان است که در راه آموزش، پیشرفت و زندگی بهتر، بار سنگین مهاجرت، کارگری، تبعیض و بحرانهای منطقهای را بر دوش میکشند.